محتشم کاشانی:رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش عجب شمعی که از بالا به پایان میرود دودش
❈۱❈
رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش
عجب شمعی که از بالا به پایان میرود دودش
دمی در بزم و صد ره میکشد از بیم و امیدم
عتاب عشوه آمیز و خطاب خنده آلودش
❈۲❈
میان آب و آتش داردم دیوانه وش طفلی
که در یک لحظه صد ره میشوم مقبول و مردودش
چو گنجشگیست مرغ دل به دست طفل بیباکی
که پیش من عزیزش دارد اما میکشد زودش
❈۳❈
من زا لعبت پرستیها دل بازیخوری دارم
که دارد کودکی با صد هزار آزار خشنودش
بسی در تابم از مردم نوازیهای او با آن
که میدانم به جز بیتابی من نیست مقصودش
❈۴❈
طبیب محتشم در عشق پرکاریست کز قدرت
به الماس جفا خوش میکند داغ نمک سودش
کامنت ها