محتشم کاشانی:مهی که زینت حسنست گرمی خویش طپانچه بر رخ خورشید میزند رویش
❈۱❈
مهی که زینت حسنست گرمی خویش
طپانچه بر رخ خورشید میزند رویش
چرنده را ز چرا باز میتواند داشت
نگاه دلکش ناوک گشای آهویش
❈۲❈
هزار خنجر زهر آب داده نرگس او
کشیده بهر دلیری که بنگرد سویش
چنان ربود دل مرا که هیچ دیده ندید
همین کدیایت محل غمزهٔ محل جویش
❈۳❈
ز راه دیده به دل میرسد هزار پیام
به نیم جنبشی از گوشههای ابرویش
خدنگ نیمکش غمزهاش نخورده هنوز
به من چشانده فلک زور و دست و بازویش
❈۴❈
نهفته کرده کمانی به زه که بیخبرند
ز ناوک افکنی آن دو چشم جادویش
خموشیش نه ز اعراض بود دی که نداد
به لب مجال سخن غمزه سخنگویش
❈۵❈
هنوز محتشم آن ماه نارسیده ز راه
بیا ببین که چه غوغاست بر سر کویش
کامنت ها