محتشم کاشانی:پری وشی دل دیوانه میکشد سویش که نیست حد بشر سیر دیدن رویش
❈۱❈
پری وشی دل دیوانه میکشد سویش
که نیست حد بشر سیر دیدن رویش
به نوگلی نگرانم که میدمد چو گیاه
کرشمه از در و دیوار گلشن کویش
❈۲❈
هنوز تیغ نیالوده تیز دستی بین
که موج خون ز زمین میرسد به بازویش
قیامتست قیامت که صور فتنه دمید
جهان ز فتنهٔ نو خیز قد دلجویش
❈۳❈
ز خاک یوسف گل پیرهن دمد گل رشک
اگر به مصر بردبار از چمن بویش
چه رغبت است که سر بر نمیتواند داشت
ز مزرع دل مردم چرنده آهویش
❈۴❈
ز دور کرد شکاری مرا رساند از سحر
خدنگ نیمکش غمزه چشم جادویش
لبش خموش و زبان کرشمهاش گویا
ز نکته پروری گوشههای ابرویش
❈۵❈
چو محتشم به نخستین خدنگ او افتاد
هزار بوسه فلک زد به دست و بازویش
کامنت ها