محتشم کاشانی:نکشد ناز مسیح آن که تو جانش باشی در عنان گیری عمر گذرانش باشی
❈۱❈
نکشد ناز مسیح آن که تو جانش باشی
در عنان گیری عمر گذرانش باشی
یارب آن چشم که باشد که تو با این همه شرم
محرم راز نگههای نهانش باشی
❈۲❈
حال دهشت زدهای خوش که دم عرض سخن
در سخنبندی حیرت تو زبانش باشی
میرم از رشک زیانکاری جان باختهای
که تو سود وی و تاوان زیانش باشی
❈۳❈
تا ابد گرد سر باغ و بهاری گردم
که تو با این خط نوخیز خزانش باشی
گر درین باغ کهن سال بمانی صد سال
خواهم از حق که همان نخل جوانش باشی
❈۴❈
با تو پیوند دل خویش چنان میخواهم
که تو پیوند گسل از دو جهانش باشی
گر مکافات غلط نیست خوشا عاشق تو
که تو فردای قیامت نگرانش باشی
❈۵❈
اگر ای روز قیامت به جهان آرندت
روز این است که ایام زمانش باشی
ای دل از وی همه در نعمت وصلند تو چند
دیدهبان مگسان سرخوانش باشی
❈۶❈
با همهٔ کوتهی ای دست طمع چون باشد
که شبی دایره موی میانش باشی
قابل تیر وی ای دل چونهای کاش ز دور
چاشنی گیر صدائی ز کمانش باشی
❈۷❈
زخم تیریست خوش از غمزه دل دار کز آن
غیر منت کشد اما تو نشانش باشی
برقی از خانه زین میجهد ای دل بشتاب
که دمی در صف نظارگیانش باشی
❈۸❈
از من و غوطه در آتش زدن من یاد آر
دست جرات زده هرگه به عنانش باشی
محتشم دل به تو زین واسطه میبست که تو
تا ابد واسطهٔ امن و امانش باشی
کامنت ها