محتشم کاشانی:رفتی و رفت بیرخت از دیده روشنی در دیده ماند اشکی و آن نیز رفتنی
❈۱❈
رفتی و رفت بیرخت از دیده روشنی
در دیده ماند اشکی و آن نیز رفتنی
آن تن ز پافتاد که در زیر بار عشق
از کوههای درد نکردی فروتنی
❈۲❈
آن قدر که بود خیمهٔ عشق تو را ستون
از بار هجر گشت بیک بار منحنی
چشمی که دل به دامن پاکش زدی مثل
از گریهٔ شهره گشت به آلوده دامنی
❈۳❈
دستی که پیش روی تو گلشن طراز بود
از داغ دسته بست ز گلهای گلخنی
باری تو با که بردی و بیمن درین سفر
جان را که برق عشق تو را کرد خرمنی
❈۴❈
آن غمزهای که یک تنه میزد به صد سپاه
در ره کدام قافله را کرد رهزنی
آن ترکتاز ناز به گرد کدام ملک
کرد از سپاه دغدغه تاراج ایمنی
❈۵❈
پیدا شد از فروغ رخت بر کدام دشت
در لالهها طراوت گلهای گلشنی
چشم کدام آهو از آن چشم جان شکار
آموخت آدمی کشی و مردم افکنی
❈۶❈
افسوس محتشم که ره نطق بست و ماند
در کان طبع نادره در های مخزنی
کامنت ها