محتشم کاشانی:چنان مکن که مرا هم نفس به آه کنی جهان بیک نفس از آه من سیاه کنی
❈۱❈
چنان مکن که مرا هم نفس به آه کنی
جهان بیک نفس از آه من سیاه کنی
ز بزم میروی افتان و سر گران حالا
به راه تا سر دوش که تکیهگاه کنی
❈۲❈
به رخصت تو مفید نمیشود چشمت
که عالمی بستان و یک نگاه کنی
نگاه دم به دمت بس خوش است و خوشتر از آن
عزیز کرده نگاهی که گاهگاه کنی
❈۳❈
شکسته طرف کله میرسی و میرسدت
که ناز بر همه خوبان کج کلاه کنی
ملوک حسن سپاه تواند اما تو
نه آن شهی که تفاخر به این سپاه کنی
❈۴❈
چرا من این همه بر درگه تو داد کنم
اگر تو گوش به فریاد دادخواه کنی
تو گرم ناشده برقی و برق خرمن سوز
شوی چو گرم چه با جان این گیاه کنی
❈۵❈
به پیش بخشش او محتشم چه بنماید
اگر تو تا دم صبح جزا گناه کنی
کامنت ها