عثمان مختاری:کس از پاسبانان نه آگاه بود جهان جوی خفته نه خرگاه بود
❈۱❈
کس از پاسبانان نه آگاه بود
جهان جوی خفته نه خرگاه بود
نهفته به خرگه درآمد چو مار
نیامد بر نامور شهریار
❈۲❈
شیرش گفت بردارم از یال من
برم هدیه نزدیک هیتال من
چو آمد به نزدیک تخت آن سیاه
که بیدار شد پهلوان سپاه
❈۳❈
سیاهی بد استاده در پیش تخت
سیه تر ز روز نگون گشته بخت
یکی دشنه در دست آن بدسکال
چو در دست زنگی گردون هلال
❈۴❈
برآمد ز جا نامدار سپاه
بیازید و بگرفت دست سیاه
برافروخت روی سیاه از شتاب
چو انگشت کز آتش آید بتاب
❈۵❈
دگر پهلوان گفت کای دیوچهر
که بخت از تو امشب بریدست مهر
چه مردی و اینجا چه کار آمدی
که در خیمه پنهان چو مار آمدی
❈۶❈
سیه گفت ای از تو روشن روان
بود دور چشم بد از پهلوان
نگهبان این قلعه ازبن منم
همه ساله بارای اهریمنم
❈۷❈
بدان آمدم تا سری زین سپاه
ببرم برم نزد هیتال شاه
ولیکن چو بخت از کسی گشت دور
بپای خود آید روان سوی گور
❈۸❈
بیفکند خنجر ز چنگ آن زمان
بگفتا ببندم هم اندر زمان
جهانجوی بربست دست سیاه
برون شد ز خرگه چو از ابر ماه
❈۹❈
خروشید بر پاسبانان چو نای
سرآسیمه جستند یکسر ز جای
بگفتا ز گفتار بستید لب
چنین خواب کردید در تیره شب
❈۱۰❈
به گله درون گرگ و چوپان به خواب
شب تیره نه تابش آفتاب
خردمند زد بر یکی داستان
نیوش ار تورا هست روشن روان
❈۱۱❈
به جائی که دشمن بود خواب یاد
مکن ور کنی سر دهی خود بباد
بدیشان نمود آن سیاه دراز
که بگرفته بد آن یل سرفراز
❈۱۲❈
پس آگاهی ازاین بارژنگ شد
برآشفت و از روی اورنگ شد
سراسیمه آمد بکردار مست
بدید آنکه بسته سیه را دو دست
❈۱۳❈
بدان پاسبانان برآورد خشم
بدیشان بگرداند از کینه چشم
همی خواست کردن سیه را تباه
چنین گفت با نامدار سپاه
❈۱۴❈
مرا گر بدارید در زیر بند
برآنم که باشد یکی سودمند
به جائی ازین پس بکار آیمت
بکاریکه باید بیارایمت
❈۱۵❈
بدو گفت شاه ای سیاه حسود
در قلعه بر من بباید گشود
سپاری بمن گرد دزمال را
همان گنج اسباب هیتال را
❈۱۶❈
به یزدان که چون دست بندم ورا
سپارم همه ملک و بخشم ترا
چنین پاسخ آورد با شاه غاس
همی از تو در دل مرا صد هراس
❈۱۷❈
سپارم بتو گنج دزمال را
بیارم سر شاه هیتال را
به پیمان یکی خاطرم شاد کن
مرا در سراندیب داماد کن
❈۱۸❈
ببخشی بمن دخت هیتال را
بگیری چو زو تخت و کوپال را
وزآن پس تو را کمترین چاکرم
کمربسته پیش تو چون کهترم
❈۱۹❈
بدوگفت ارژنگ بخشیدمت
مرآن دخت چون راستی دیدمت
زمین بوسه زد پیش تخت بلند
گشودند دست سیه را ز بند
❈۲۰❈
برفت و در قلعه را کرد باز
بدانگه که خورشید شد سرفراز
سپهدار شه را بدان قلعه برد
همه مال هیتال شه را سپرد
❈۲۱❈
شهش داد از آن گنج بسیار مال
رساندش بگردون گردنده بال
دگر روز بر پیل بستند کوس
شد از گرد پیلان جهان آبنوس
❈۲۲❈
طلایه به پیش سپه برد نیو
ز پیلان جهان پر ز جوش و غریو
پس لشکرش گرد هیتال داشت
که در کینه در چنگ کوپال داشت
❈۲۳❈
بقلب اندرون شاه ارژنگ بود
صدای دف وناله چنگ بود
برافراشته چتر هندی بسر
همی گوش گردون شد از کوس کر
❈۲۴❈
زبس بانگ پیلان و آوای زنگ
شد از چهره مهر گل رنگ رنگ
سپهدار روشن شد اندر نهیب
شد از پس سرافراز کرد از نشیب
❈۲۵❈
چه شد خور ازاین گنبد لاجورد
ز پیش سپه خواست بانگ نبرد
کنازنگ هیتال با ششهراز
بیامد برآمد غوگیرودار
❈۲۶❈
چو از پیش برخاست بانگ غریو
بجنبید از جا سپهدار نیو
برآمد شب تیره آوای زنگ
بدشت سراندیب برخاست سنگ
❈۲۷❈
شب تار و آوای روئینه خم
بتن زهره شید گردیده گم
کنازنگ غرید مانند دیو
گرفته ره گرد فرخنده نیو
❈۲۸❈
برآویختند آندو سرکش بهم
یکی خشم و کین و یکی خود دژم
دو هندی بکردار دو نره دیو
کنازنگ و دیگر سرافراز نیو
کامنت ها