عثمان مختاری:فرامرز چون دید بر گرد بور به نزدیک طهماسپ آمد ز دور
❈۱❈
فرامرز چون دید بر گرد بور
به نزدیک طهماسپ آمد ز دور
به طهماسپ گفت ای ستمکاره مرد
سرت برد خواهم ازین در بگرد
❈۲❈
چه نامی بدانم یکی نام تو
بگو تا چه باشد سرانجام تو
بدو گفت طهماسپ تو کیستی
چنین از پی کینه بر چیستی
❈۳❈
مرا نام در جنگ طهماسپ دان
برادر مرا شاه ارجاسپ دان
همه بلخ اکنون بدست وی است
کنون رای و آهنگ وی بر وی است
❈۴❈
همه بلخ را کرد چون تل خاک
بلندی او کشته یکسر مغاک
فرامرز پاسخ چنین باز داد
که شه را فلک خود نگین باز داد
❈۵❈
که از راه کابل مرا آورید
کمانم به ترکان بلا آورید
منم بچه آن هژبر ژیان
کز آن تاج زر یافت شاه جهان
❈۶❈
نبیره فریدون یل کیقباد
که پیدا از او بود آئین داد
فرامرز پور تهمتن منم
در ایران چو خورشید روشن منم
❈۷❈
بدو گفت طهماسپ کی بی بها
بماندی کنون در دم اژدها
هم اکنون سرت را به شمشیر من
بیازم ز بالای در زیر من
❈۸❈
ببرم برم پیش ارجاسپ شاه
به بندم کنون دست لهراسپ شاه
بگفت این و برداشت چوب سنان
فرو داد سوی سپهبد عنان
❈۹❈
به نیزه برآویختند آن دو مرد
شد از گردشان آسمان لاجورد
شکست آن گران نیزه های بلند
که نگشادشان از زره حلقه بند
❈۱۰❈
بزد دست طهماسب گرز گران
برآورد آمد چه شیر ژیان
که شیر ژیان برد بر تیغ دست
خروشید ماننده فیل مست
❈۱۱❈
زدش بر کمر خنجر آبدار
که نیمش بر شد بزیر سوار
سر ترک طهماسپ آمد به خاک
دو شد گر یکی بود طهماسپ پاک
❈۱۲❈
به شد کشته طهماسب برگرد اسپ
بزد بر سپه تن چه آذرگشسپ
بدان لشکر ترک برکوفتند
چو شیران جنگی برآشوفتند
❈۱۳❈
فرامرز چون شیر پیش سپاه
از ایشان بسی زد به خاک سیاه
سرانجام ترکان چه آن رستخیز
بدیدند کردند رو در گریز
❈۱۴❈
بدنبالشان لشکر زابلی
همی شد ابا لشکر کابلی
فرامرز چون ببر پیش سپاه
جهان کرده بر ترک جنگی سیاه
❈۱۵❈
همه دشت یکسر پر از کشته شد
ز ترکان چنان بخت برگشته شد
گرفتند از ایشان سلاح و ستور
چنان تا نکون گشت از برج هور
❈۱۶❈
بکشتند از آن رزم یکسر سپاه
فرامرز آمد به نزدیک شاه
همی گفت شاه سراسر ورا
چه بود آنکه آمد به پیش اندرا
❈۱۷❈
دریغا از اورنگ تو تاج تو
همان تخت زر پایه عاج تو
دریغا ز فر سر و افسرت
کجا گرز و تیغ کجا خنجرت
❈۱۸❈
دریغا که پژمرده گلبرگ تو
به خاک اندر آمد سر و ترک تو
جهان را سپهدار و شاه نوی
برازنده تخت کیخسروی
❈۱۹❈
به یزدان که نگشایم از کین کمر
نه بردارم از سرم کله خود رز
بدان تا که کین تو ز ارجاسپ شاه
نجویم ایا شاه ایران سپاه
❈۲۰❈
ازین پس مرا خام و شمشیر بس
همان نقل من بیلک و تیر بس
ستم دیده لهراسپ بگشاد چشم
زمانی بهم باز بنهاد چشم
❈۲۱❈
بدانست یل شاه را هست جان
بسر برش ناورده گیتی روان
دگرباره بگشاد شه چشم خویش
فرامرز را گفت کای پاک کیش
❈۲۲❈
ازین خستگی هست تن ناتوان
دگر آنکه بر سر نیامد زمان
ولیکن همه نام و ناموس رفت
همان گنج آکنده با کوس رفت
❈۲۳❈
فرامرز گفتا که ای شهریار
به یزدان دارنده روزگار
که زین برندارم ز پشت سمند
بدان تا سر دشمن آرم به بند
❈۲۴❈
همان تاج با تخت و مهر آن تست
جهان باز در زیر فرمان تست
نشاندند شه را بر اسبی نوان
چنان خسته بردند زی سیستان
❈۲۵❈
خبر یافت از شاه چون زال زر
پذیره شدن را نه بست او کمر
فرامرز آورد شه را به شهر
وز آن شاه را بود سر پر ز قهر
❈۲۶❈
بیامد سپهبد بر زال زر
نیا را چنین گفت ای نیک فر
از ایدر شدم سوی هندوستان
ابا لشکر و کشن گرز گران
❈۲۷❈
بدان تا ز هند آرم آن نامدار
جهانجو سپهدار یل شهریار
جهان جوی از بند خود رسته بود
کمرکین هیتال را بسته بود
❈۲۸❈
میان من و یل بشد کارزار
چه گویم من از مردی شهریار
به مردی چنان است کز شیر کوس
تواند رباید گه رزم و جوش
❈۲۹❈
که امروز برزوی بستی کمر
و یا گرد سهراب فرخنده فر
نمودی بدیشان هنر آشکار
نباشد سواری چه یل شهریار
❈۳۰❈
مر آن رزم پیشینه با زال گفت
دگر هر چه گفت آشکار و نهفت
رسد دمبدم گرد فرمانروا
که دارد یکی آرزوی نیا
❈۳۱❈
ابا لشکر شاه مغرب بهم
به بینی هنرهاش بر بیش و کم
بدو گفت دستان که ای نیک رای
جهان سوز تیغ تو گیتی گشای
❈۳۲❈
یکی نامه زی تو فرستاده ام
بسی پند و اندرزها داده ام
ز بس خشم کز ترک بودم بسر
سخن سرد گفتم بدان نامور
❈۳۳❈
دلم شد در اندیشه از روزگار
که گر بیند آن نامه را شهریار
دل اندوه گردد برنجد ازین
کمر کینه را تنگ بندد ازین
❈۳۴❈
فرامرز گفتا که اکنون چرا
نیائی بر شاه فرمانروا
که شه را تن نازنین خسته است
ز دشمن بدین خستگی رسته است
❈۳۵❈
چنین پاسخش داد دستان پیر
که ای نامور شیر شمشیرگیر
ز لهراسپ چون یاد آید مرا
بغم در دل شاد آید مرا
❈۳۶❈
به پیچد به تن بر همی موی من
فتد آتش تیز در خوی من
دل من ز لهراسپ ترسان بود
چه برگی که از باد لرزان بود
❈۳۷❈
ندانم چه آید بدین دودمان
ز لهراسپ کو هست شاه جهان
بترسم به بینمش از ترس روی
کازو بر تن من شود راست موی
❈۳۸❈
همانا دل زال روشن بدی
خبردار از کار بهمن بدی
که بهمن چه آرد بدین دودمان
بکین پدر چون ببندد میان
کامنت ها