عثمان مختاری:کنون ای سراینده داستان ز گفتار دهقان روشن روان
❈۱❈
کنون ای سراینده داستان
ز گفتار دهقان روشن روان
مر این رزمگه ایدر اکنون بدار
سخن گستر از نامور شهریار
❈۲❈
که کردش فرانک به بند اندرون
بگویم کنون تا که شد کار چون
جهان جوی هشت ماه در بند ماند
که در دیده جز اشک خونین نراند
❈۳❈
بر این هشت مه بود آشوب و جنگ
ز لشکر بدی دشت ناورد تنگ
گهی در سر اندیب و گه در سرند
ز بند جهان جوی مگشاد بند
❈۴❈
دلارام گفتا بگردان خویش
که آن زن بما مکر آورد پیش
کنون من هم از مکر کاری کنم
که اندر جهان یادگاری کنم
❈۵❈
به مکر و تزویرش آرم بدست
که جز مکر وی را نباید شکست
به آئین بازارگا(نا)ن لباس
بپوشید و شد با هزاران سپاس
❈۶❈
چهل اشتر از لعل و در بار کرد
همی نام خود قهر تجار کرد
ز مردان دو صد گرد با خویش برد
شترها به زنجان زنگی سپرد
❈۷❈
به سوی سراندیب برداشت راه
از اینگونه آن ماه شد کینه خواه
شبی بود در خیمه آن ماه شاد
که مضراب دیو اندر آمد چو باد
❈۸❈
که شاید رباید مه زاد را
به بند آورد سرو آزاد را
شد آگاه از آن دیو آن سیمبر
بزد دست و خنجر کشید از کمر
❈۹❈
چو آمد به نزدیک او نره دیو
بزد تیغ بانوی با رای و نیو
بینداخت و بگذاشت او را بتن
ز پیش پری شد نهان اهرمن
❈۱۰❈
سحرگه از آنجای بربست بار
شتر کرد زنجان زنگی قطار
چنین تا که منزل سراندیب شد
جهانی پر از زینت و زیب شد
❈۱۱❈
به دشت سراندیب آمد فرود
بزد خیمه خویش نزدیک رود
صد از نامداران شمشیر زن
که در رزم بودند چون اهرمن
❈۱۲❈
سپرد آن دلاور بزنکی زوش
که بنشین کمین را و بگشای گوش
چو آواز شیپور من بشنوی
نباید که بر جایگه بغنوی
❈۱۳❈
بیا با دلیران خنجر گذار
به نزدیک من درگه کارزار
به شد گرد زنجان و شد در کمین
چنان چونکه بر گور شیر عرین
❈۱۴❈
خبر شد سراندیب یانرا که باز
بیامد یکی خواجه سرفراز
ورا بار یکسر جواهر بود
جواهر شناس است و ماهر بود
کامنت ها