عثمان مختاری:فرانک شد آگه ز جوهر فروش بفرمود در دم به شیران زوش
❈۱❈
فرانک شد آگه ز جوهر فروش
بفرمود در دم به شیران زوش
که دروازه ها را بگیرند تنگ
دلیران همه تیغ روئین به چنگ
❈۲❈
مر آن خواجه را پیش من آورید
روانش بدین انجمن آورید
بگفتند مر فهر تجار را
مر آن خواجه مکر کردار را
❈۳❈
فرانک سر بانوان جهان
تو را خوانده زی شهر برکش عنان
دلارام خوانی پر از لعل کرد
به مکر اندر آتش همی نعل کرد
❈۴❈
بیامد بنزد فرانک چو باد
بکرد آفرین و زمین بوسه داد
مر آن خوان گوهر بر شاه برد
تو گفتی ستاره بر ماه برد
❈۵❈
بکردش فرانک بسی آفرین
که نو شه بزی خواجه پاکدین
یکی مجلس آراست بر روی او
فرانک بزیب و برنگ و به بو
❈۶❈
گه رفتن آمد چو مه را فراز
فرانک یکی اسپ با زین و ساز
ببخشید با خلعت شاهوار
دلارام را آن مه گلعذار
❈۷❈
برفت از بر شاه روز دگر
به شد پیش شاه آن مه سیمبر
دو خوان دگر پر ز گوهر ببرد
فرانک به گنجور خود آن سپرد
❈۸❈
بدان روز هم مجلسی ساز کرد
در گنج و بخشش بدو باز کرد
دو اسپ دگر داد با زین زر
دلارام را آن مه سیم بر
❈۹❈
مرصع بگو هر یکی تاج داشت
کازین پیش آن تاج مهراج داشت
فرانک ز سر تاج را برگرفت
نو آئین یکی تاج بر سر گرفت
❈۱۰❈
چنین گفت مر فهر تجار را
مرآن خواجه مکرکردار را
که دادم به تو تاج مهراج را
بنه بر سر این مایه ور تاج را
❈۱۱❈
دلارام آن تاج زر برگفت
به فال نکو تاج بر سرگرفت
که بگرفتم از وی چه او تاج را
گرفتم همان تاج مهراج را
❈۱۲❈
بدانکه که بنهاد بر سر کلاه
نمودار شد موی او دید شاه
بدوز آن سخن هیچ پیدا نکرد
بر نامدارانش رسوا نکرد
❈۱۳❈
دلارام از این بود غافل که شاه
بدید است مویش بزیر کلاه
سه هفته بدین رسم و آئین و فر
همین این گهر برد آن داد زر
❈۱۴❈
فرانک شبی گفت مر فهر را
که امشب مپوشان ز ما چهر را
یکی باش امشب به نزدیک من
که سازیم با هم یکی انجمن
❈۱۵❈
دلارام آن شب بر شاه ماند
تو گفتی که زهره بر ماه ماند
چو از شب یکی بهر بگذشت راست
فرانک همانگاه از جا بخواست
❈۱۶❈
گرفت آن زمان دست آن نیک خواه
بدو گفت بردار از سر کلاه
دلارام برداشت تاج از سرش
فرو ریخت موی سیه از برش
❈۱۷❈
تو گفتی بگل سنبل آمد فرود
و یا آنکه با آتش آمیخت دود
فرانک بدانست که آن دختر است
نه تجار دارنده گوهر است
❈۱۸❈
دلارام را گفت برگوی راست
که زینگونه تزویر و مکر از کجاست
دلارام گفتا که ای تاجدار
پدر بر پدر شاه و هم شهریار
❈۱۹❈
سربانوانی و شاه نوی
بعز و باقبال کیخسروی
منم دختر سعد بازارگان
که در شهر کشمیر دارم مکان
❈۲۰❈
پدر مایه ور بود و با جاه بود
همه شه شناسنده و شاه بود
به هیتال شاه آن همی بود دوست
چنان چون که یک مغز بود و دو پوست
❈۲۱❈
سه سال است ای شاه آزادگان
که مرد است آن پیر بازارگان
چو آن پیر بازارگان بست رخت
شدش جای بر تخته از روی تخت
❈۲۲❈
بما بر ستم کرد کشمیر شاه
که بادش نهان تخت و تاج و کلاه
برادر دو بودم گرفت او به بند
درآورد آن شاه ناارجمند
❈۲۳❈
ز ما آنچه بود از پدر خواسته
گرفت آن ستمکاره ناکاسته
برادر بزیر شکنجه بمرد
همه مال و اسباب سعد آن ببرد
❈۲۴❈
گریزان من از پیش کشمیر شاه
رسیدم بدرگاه این بارگاه
به بستم چو تجار شمشیر من
گریزنده گشتم ز کشمیر من
❈۲۵❈
بر این ره یکی مرد دیدم دلیر
که می رفت در راه مانند تیر
مر او را غلامان گرفتند زود
بخم کمندش به بستند زود
❈۲۶❈
نخستین گمان بردمی شهریار
برازنده تخت گوهرنگار
که رخشنده از فر تو تاج شد
همانا که خود زنده مهراج شد
❈۲۷❈
که جاسوس دزدان صحرا بود
که زینگونه آن دشت پیدا بود
بزه چرم بنهادمش در دو گوش
که از حرف گفتن چرائی خموش
❈۲۸❈
بگو تا کئی اندرین رهگذار
کمین را کجا دزد دارد قرار
بگفتا که جاسوس دزدان نه ام
بجز در ره نیک مردان نه ام
❈۲۹❈
یکی مرد بیچاره ام در گذار
ندانم کجا دزد دارد قرار
غلامان کشیدند رختش ز تن
یکی نامه اش بود در پیرهن
❈۳۰❈
بخوان نامه اش ای سر تاج خواه
که زیبد تو را تاج مهراج شاه
بخوان تا بدانی که در نامه چیست
بهند اندرون دشمن و دوست کیست
❈۳۱❈
بگفت این وزر کش برون کرد شاد
مر آن نامه را داد با شاه راد
فرانک چو بگشاد آن نامه سر
بخواند و رخش گشت مانند زر
❈۳۲❈
نوشته چنین بود کای شاه صور
ز تخت و ز ملک تو بدخواه دور
جهان روشن از رای فرصور باد
کجا دشمنش هست در گور باد
❈۳۳❈
مر این نامه از پیش ارژنگ شاه
به نزدیک شه صور بافر و کاه
که روشن از او تخت کشمیر باد
سر دشمنش زیر شمشیر باد
❈۳۴❈
بداند شهنشاه با فر و جاه
که سایم همی بند در زیر چاه
بیاری من گر سپاه آوری
برونم از این تیره چاه آوری
❈۳۵❈
ز بند و ز زندان رهانی مرا
دراورنگ شاهی نشانی مرا
هر آن ملک خواهی ز هندوستان
سپارم مرا او را به شاه جهان
❈۳۶❈
و یا آگه از کار کن زال را
که بردارد از کینه کوپال را
تهمتن بیاید ابا سرکشان
بدین کین یکی سوی هندوستان
❈۳۷❈
تهمتن شود کینه را خواستار
رهاند ز بند گران شهریار
کنون چشم ارژنگ بر راه تست
زبان پر ز دشنام بدخواه تست
❈۳۸❈
فرانک بدین حیله در چاه شد
رخش تیره چون در ذنب ماه شد
ز جان دشمن شاه کشمیر شد
دلش نیز مانند شمشیر شد
❈۳۹❈
به فهر آن زمان گفت آن گلعذار
شوم پیش او کینه را خواستار
برون از سراندیب لشکر برم
تزلزل بدان بوم و بر در برم
❈۴۰❈
چو از کین برم سوی شمشیر دست
ببرم سر شاه کشمیر پست
بکوبم بفیلان همه مرز اوی
ز خون دشت کشمیر سازم چو جوی
❈۴۱❈
به صورت اگرچه زن افتاده ام
بسیرت چه مردان آزاده ام
بود گر چه آهوی نر گر دلیر
شود عاجز آخر بر ماده شیر
❈۴۲❈
دلارام گفتش که ای شهریار
مر این کینه را خود مشو خواستار
تو شاهی نگهدار تمکین خود
که تمکین ز شاهان گیتی سزد
❈۴۳❈
چو باشی تو در تخت و لشکر به جنگ
سرنام ناید به چنگال ننگ
مبادا شکستیت آید پدید
نیابی در بسته را خود کلید
❈۴۴❈
تو بر جای باش و روان کن سپاه
سپه راست تیغ و شهان را کلاه
فرانک چو بشنید گفتش پسند
چنین تا بر آمد ز که خور بلند
❈۴۵❈
سپه را درم داد و درع و ستور
فرستاد زی شاه کشمیر صور
سپهدار بر آن سپه باجگیر
بشد سوی کشمیر مانند شیر
❈۴۶❈
ز لشکر بدرگاه شه کس نماند
که زی شهر کشمیر لشکر نراند
همی شاه ماند و دگر ارده شیر
که بودی نگهبان آن نره شیر
❈۴۷❈
بهر گه که رفتی بر شهریار
بگفتی که ای نامور غم مدار
از آن بند کردم تو را من رها
برستی چه از شیر از دم اژدها
❈۴۸❈
ازین تیره چه نیزت آرم برون
ولیکن مرا نیست فرصت کنون
ولیکن به شرطی که کردی نخست
بداری همان عهد خود را درست
❈۴۹❈
به بخشی به من دخت توپال را
برآری چه از کینه کوپال را
سپهبد بگفتا که پیمان یکی ست
چنان چون که یزدان کیهان یکی ست
کامنت ها