عثمان مختاری:چه از کوه بنمود رخسار مهر فرانک چنین گفت کای خوب چهر
❈۱❈
چه از کوه بنمود رخسار مهر
فرانک چنین گفت کای خوب چهر
یک امروز دارم هوای شکار
تو نیز ای نکو رخ کنون شو سوار
❈۲❈
که از سبزه دشتست زنگار پوش
به جوش است دشت از طیور و وحوش
نشستند برباره گور سم
برآمد دم ناله گاو دم
❈۳❈
چه شیران به نخجیر درتاختند
به نخجیر چون شیر در تاختند
به گوران صحرا نمودند شور
چنان چون که کرد از ره گور گور
❈۴❈
شد ازبیم چنگال شاهین چه گاو
در آن دشت نخجیر در گوش و گاو
ز یوزان چنان شد در و دشت تنگ
که کرد از ره رنگ چنگ پلنگ
❈۵❈
گوزنان و شیران ستوه آمدند
سراسر میان گروه آمدند
ز تازی چنان دشت در جوش شد
که در بینی شیر خرگوش شد
❈۶❈
شد از با شه و جزع و شاهین و باز
در فتنه بر روی دراج باز
چنان اندر آن دشت به نخجیر ریخت
که از بیم باران ملخ زیر ریخت
❈۷❈
ز بس کشته شیر افتاد پست
کمر گاو زیر زمین را شکست
فرانک چه دید آن برافراخت تیغ
خروشان و جوشان به کردار میغ
❈۸❈
علم کرد چون شیر شمشیر را
پس افکند آن دشت نخجیر را
کمندش گلو گیر نخجیر شد
گریزان ز شمشیر او شیر شد
❈۹❈
دلارام هم نیز نخجیر کرد
برآورد شمشیرش از شیر کرد
بدینگونه نخجیر بد تا سپهر
نگون کرد طاس زراندود مهر
❈۱۰❈
از آن دشت نخجیر باز آمدند
ز نخجیر چون شیر باز آمدند
دلارام را بود اندیشه آن
که باشد فرانک ورا میهمان
❈۱۱❈
بریزد به می داروی هوش بر
درآرد به بندش در آن حیله سر
قضا را یکی از سران سراند
بد آگاه از آن مکر و تزویر و بند
❈۱۲❈
برفت و از آن با فرانک بگفت
ز درهای نا سفتنی را بسفت
فرانک چه ز آن مکر آگاه شد
رخ ارغوانیش چون کاه شد
❈۱۳❈
چه نزدیک شهر آمدند از شکار
دلارام را گفت کای گلعذار
یک امشب بیا سوی ایران من
بباش امشبی شاد مهمان من
❈۱۴❈
دلارام گفتا که ای سیمبر
تو را زیبد این تاج و تخت کمر
یک امشب دگر میزبانم ترا
ز جان چاکر و پاسبانم ترا
❈۱۵❈
فرانک برآشفت کای چاره گر
برآنی که از تو ندارم خبر
بفرمود کاو را به بند آورید
سرش را بخم کمند آورید
❈۱۶❈
دلارام دانست کش کار خام
ز ناپختنی شد در آمد بدام
کشید از کمر خنجر آبدار
بدیشان درآمد چو ابربهار
❈۱۷❈
چه بگرفت شمشیر بران به مشت
سوار سه چار از دلیران بکشت
درآمد به تنگ فرانک دلیر
بیازید سر پنجه چون نره شیر
❈۱۸❈
گرفتش کمر در ربود از سمند
بزد بر زمین دست کردش به بند
فرانک بزد نعره بر سرکشان
که ای نامداران لشکر کشان
❈۱۹❈
بگیرید این شوم کردار را
مر این شوم کردار مکار را
سواران گرفتند گردش فرو
برآید ز میدان کین هاپهو
❈۲۰❈
یلانی که همره دلارام داشت
ز بهر چنین روز خود کام داشت
همه دست بر تیغ و خنجر زدند
برآمد خروش از یلان سرند
❈۲۱❈
دلارام بنواخت شیپور را
چه دید آن چنان فتنه و شور را
چه بر چرخ گردنده آن جوش شد
خبردار از او زنگی زوش شد
❈۲۲❈
برون آمد از کینه که نام دار
ابا نام داران خنجر گزار
نهادند شمشیر در هندیان
برآمد بگردون گردان فغان
❈۲۳❈
چو دیدند شمشیر و زخم درشت
گریزان سوی شهر دادند پشت
فرانک بدست دلارام ماند
بدین حیله آن مرغ در دام ماند
❈۲۴❈
چنان بسته بردش سوی بارگاه
بدو گفت کای به درگ کینه خواه
جهان جوی را در کمند افکنی
به چاره به چاه بلند افکنی
❈۲۵❈
بدان چاره کردیش در چاه بند
بدین چاره من هم گشادم کمند
مکن چاره و چاه در ره مکن
نیوش این ز گوینده مرد کهن
❈۲۶❈
مکن چاره بردار از راه سنگ
که آخر تو را جاست در گور تنگ
نوندی روان شد بشاه سراند
خبر برد از آن بر سپاه سرند
❈۲۷❈
دوره صد هزار از دلیران کار
به سوی سراندیب بستند یار
وز آن رو سراندیبیان را خبر
شد از کار و کردار آن سیمبر
❈۲۸❈
همه شهر بر زن برآمد بجوش
چه از باد دریا برآرد خروش
در شهر بستند و برخاست غو
فلک باز طرحی در انداخت نو
❈۲۹❈
چه زین آگهی یافت یل ارده شیر
بشد شاد و شد سوی گرد دلیر
جهان جوی را کرد برون ز بند
ابا نامداران شاه سرند
❈۳۰❈
تبیره فرو کوفت آن نامدار
که دولت بود یاور شهریار
دلارام چون گشت آگه از آن
که از شهر برخواست بانگ و فغان
❈۳۱❈
ندانست کآن شور و غوغا ز چیست
به شهر اندرون فتنه انگیز کیست
که آمد سواری هم اندر زمان
که به شتاب زی شهر کای کامران
❈۳۲❈
که کرد اردشیر آن یل نامدار
ز زندان برون نامور شهریار
دلارام با نامداران دلیر
بیامد دمان تا بر ارده شیر
❈۳۳❈
گرفتند شهر سراندیب را
جهان جوی رست از دم اژدها
نشاندند بر تخت ارژنگ را
به بستند در فتنه و جنگ را
❈۳۴❈
چه ارژنگ برتخت مهراج شد
فروزنده زوباره و تاج شد
بیاراست ایوان هیتال را
طلب کرد بانوی توپال را
❈۳۵❈
جهان جوی شمشیر زن شهریار
بدو گفت کای بانوی گلعذار
بده دختر خود به یل ارده شیر
کازو بود خواهد ازین بس سویر
❈۳۶❈
ازین پس سراندیب را شاه اوست
چو از جان به ارژنگ شاه است دوست
بدادند مه را به یل ارده شیر
بدادش شه ارژنگ تاج و سریر
❈۳۷❈
سراندیب را گشت والی به گنج
بدو گنج ماند و به هیتال رنج
چنین است رسم سپهر بلند
که گاهی کند شاد و گاهی نژند
❈۳۸❈
یکی را به پست از بلندی کند
بدل برش داغ نژندی کند
یکی را ز پستی به بالا برد
سرش را بر این چرخ والا برد
❈۳۹❈
دو هفته بدین کار بودند شاد
سیم هفته چون شد گه بامداد
دلارام را گفت آن نامدار
که آن بندی حیله گر را بیار
❈۴۰❈
بیاورد او را به نزدیک شیر
از آزرم یل سرفکنده بزیر
سپهبد بدو گفت ای چاره گر
از آزرم افکنده ای بیش سر
❈۴۱❈
چه دیدی ز من بد که بد ساختی
چنین رسم بد اندر انداختی
کنون آنچه کردی به بینی سزا
که جستن بدی را بود بد بها
❈۴۲❈
فرانک بدو گفت کای نامدار
مشو تند و دانش مکن در کنار
پدر مر مرا شاه هیتال بود
که با تیغ و خفتان و کوپال بود
❈۴۳❈
اگر بی گنه گرد بهزاد کشت
به بیداد آن شاه با داد کشت
نبیره جهان جوی مهراج بود
فروزنده زو گوهر و تاج بود
❈۴۴❈
بدست یکی بی بها شد بباد
مرا سرازین شد پر از کین و داد
دگر آنکه رفتی و یار دگر
گرفتی و وز من بریدی نظر
❈۴۵❈
گرفتم بدین کینه ارژنگ را
دگر نامور گر باهنگ را
ولی بود خاطر مرا سوی تو
که در بند کردم دو بازوی تو
❈۴۶❈
وگرنه سرت می بریدم ز تن
تنت کردمی کام شیران کفن
کنونم چنین بسته پیش تو خوار
گنه کار و شرمنده و خوار زار
❈۴۷❈
اگر می کشی می کشم رای تو
سراینک نهاد است درپای تو
سپهبد چه بشنید سرگرد زیر
بدو هیچ پاسخ نداد آن دلیر
❈۴۸❈
بدانست کش درد بود از پدر
وگرنه بکردی چنین شور و شر
چنین گفت با وی یل نامدار
سر از کین تهی کردم و گیر و دار
❈۴۹❈
سپارم به تو خونی باب تو
کازو تیره گشته چنین آب تو
شبستان ارژنگ را در خوری
که حوری لقائی و مه پیکری
❈۵۰❈
و دیگر که ارژنگ شه خویش تست
زیک کان گهرتان بود خود درست
کامنت ها