عثمان مختاری:چه خوابید در دخمه گودرز پیر برآمد خروش از یلان دلیر
❈۱❈
چه خوابید در دخمه گودرز پیر
برآمد خروش از یلان دلیر
نزاد است گفتی مگر مادرش
ندید است گیتی سر و افسرش
❈۲❈
فرستاد کس پیش ارجاسپ زال
که ای ترک بد طینت و بدسکال
چه بود آنکه کردی در این کینه گاه
نبد شرمت از داور هور و ماه
❈۳❈
چرا کشتی این پیر فرتوده را
جهان دیده و دهر پیموده را
نه زین کشتن ایوان شود زآن تو
که نفرین بد باد بر جان تو
❈۴❈
نه مردم نخواهم اگر کین اوی
از آن ترک بدگوهر کینه جوی
کنون باش آماده جنگ من
که بینی از این پرهنر چنگ من
❈۵❈
که فردا چه خورشید خنجر کشد
سر زنگئی شب به خون درکشد
بگویم جهان جو فرامرز را
که سازد ز خون رود این مرز را
❈۶❈
چه گر نیست در بیشه شیر ژیان
به کین بسته دارد پلنگی میان
دلیران چو صف برکشند از دو روی
برآید ز هر دو سپه گفتگوی
❈۷❈
به میدان کین رزم آن من است
کازین غم در آتش روان من است
پر آرم چه آرم بناورد گرز
نمایم بدین پیره سر یال و برز
❈۸❈
به بینی که دستان سام سوار
چسان با دلیران کند کارزار
فرستاده رفت این به ارجاسپ گفت
بخندید و ارجاسپ شد در شگفت
❈۹❈
بفرمود کان مرد را یوزبان
سر از تن ببرند اندر زمان
وز آن پس بفرمود تا کوس جنگ
زدند و به بستند بر بور تنگ
❈۱۰❈
دلیران کمر کینه را استوار
پی رزم کردند مردانه وار
وزین روی دستان چاگاه شد
که گرد سپه باز بر ماه شد
❈۱۱❈
بزد کوس و بر باره کین نشست
کمر تنگ و گرز گرانش بدست
دو لشکر چه دریا به جوش آمدند
به میدان کین رزم کوش آمدند
❈۱۲❈
صف کین ز هر دو طرف راست شد
که دل در تن کوه در کاست شد
ز نالیدن نای جنبید کوه
زمین کوه گردید از بس گروه
❈۱۳❈
فرامرز آمد به پیش نیا
چنین گفت کای گرد فرمانروا
من امروز گز خواب برخاستم
ز یزدان دادار این خواستم
❈۱۴❈
که کین جهان دیده گودرز پیر
بخواهم از این دشت ناورد چیز
چنین گفت زالش که مردانه باش
برزم اندرون گرد فرزانه باش
❈۱۵❈
چنانم امید است ز یزدان پاک
که دشمنت را سر درآرد به خاک
فرامرز پوشید گبر نبرد
برانگیخت باد و برآورد گرد
❈۱۶❈
به میدان کین آمد از پیش صف
گران گرزه گاو پیکر به کف
به دشنام ارجاسپ را برشمرد
بدان پس هماورد خود خواست گرد
❈۱۷❈
کمان کرد ارجاسپ کاین نامور
بود گرد دستان فرخنده فر
بپوشید ارجاسپ ساز نبرد
نشست از برباره ره نورد
❈۱۸❈
برانگیخت که کوب سرکش ز جای
برآمد خروشیدن کره نای
کمر تنگ و در دست گرز گران
به آوردگه رفت ترک دمان
❈۱۹❈
که در کینه گه آمد آن بدسکال
بدانست کاو نیست فرخنده زال
فرامرز را گفت برگوی نام
زگردان که واز دلیران کدام
❈۲۰❈
فرامرز دانست که ارجاسپ اوست
ستیزنده بر جان لهراسپ اوست
چنین داد پاسخ بدو بدسکال
نبیره جهان جوی فرخنده زال
❈۲۱❈
فرامرز پور یل تاج بخش
تهمتن خداوند کوپال و رخش
تو ایران ز رستم تهی یافتی
که زی مرز ایران عنان تافتی
❈۲۲❈
ندانی که دربیشه باشد پلنگ
تهی نیست بیشه ز شیران جنگ
بگفت این و برداشت آن یل سنان
برآمد به ارجاسپ اندر زمان
❈۲۳❈
چه ارجاسپ گشت از سنانش ستوه
کشید از میان تیغ و آمد چه کوه
سپهبد برآورد آتش ز دود
ز جا باز سرکش برانگیخت زود
❈۲۴❈
همی دید ازکینه گه زال زر
به نزد سرافراز پرخاشخور
بدست دو یل تیغ تارک شکاف
نمایان چه برق از سر کوه قاف
کامنت ها