عثمان مختاری:که ناگاه ابری برآمد سیاه فرامرز را برد از آوردگاه
❈۱❈
که ناگاه ابری برآمد سیاه
فرامرز را برد از آوردگاه
یکی نعره برخواست از تیره ابر
چنان چونکه از بیشه غرنده ببر
❈۲❈
چنان چونکه برخیزد از خاک دود
مرآن ابر تیره هوا کرد زود
هوا کرد ازدیده شد ناپدید
خروش از دو لشکر بگردون رسید
❈۳❈
چه زال آن چنان دید بارید آب
برآن نیزه چون ابر شد آفتاب
بدل گفت از ایران بگردید بخت
کجا داد خسرو به لهراسپ تخت
❈۴❈
که ازگاه نوذر شه نامدار
چنین تا بهنگام این شهریار
شکستی چنین کس ز ایران ندید
خروش از دو لشکر بگردون رسید
❈۵❈
کنون تا دگر خود چه آید پدید
نبرد دلیران و شیران که دید
چه ارجاسپ دید آن ستیزنده ابر
گریزان چه روبه شد از پیش ببر
❈۶❈
بدان روز آهنگ میدان نشد
نبرد دلیران و شیران نشد
چه روز دگر شد جهان عطربار
دو لشکر رخ آورد زی کارزار
❈۷❈
به پیش سپه پیل و در قلب شاه
پیاده رخ آورد پیش سپاه
همی خواست دستان که آید به جنگ
که خورشید مینو یل تیز چنگ
❈۸❈
بزد اسپ و رخ سوی شه آورید
پیاده شد آن پیلتن چون سزید
زمین بوسه زد پیش لهراسپ شاه
ز شه خواست آهنگ آوردگاه
❈۹❈
بدو گفت لهراسپ بردار گام
که مردی دلیری و بارای و نام
برانگیخت آن مرکب دشت پوی
که جستی به میدان گه کین چو گوی
❈۱۰❈
برفتن چو باد و به تیزی چو تحنش
به گرمی چو برق و به سرعت چو رخش
چنان بود آن مرکب اندر شتاب
که گر از پس او بدی آفتاب
❈۱۱❈
ز سایه گذشتی هم اندر زمان
چو باد از سر زلف عنبرفشان
سراپای میدان بگردید مرد
چه ارجاسپ دیدش به دشت نبرد
❈۱۲❈
سواری به میدان فرستان زود
ابا کمتر و گرز و شمشیر و خود
چو آمد کمان کرد بر زه سوار
برآمد خروشیدن گیر و دار
❈۱۳❈
ز هر دو طرف تیره باران شدند
چو شیران خنجرگزاران شدند
سرانجام خورشید چون باد زود
زدش تیر بر ترک پولاد زود
❈۱۴❈
سر و ترک با هم بهم بربدوخت
بزخم اندر آتش ز پیکان بسوخت
دلیری دگر پیش او راند اسپ
خروشید مانند آذرگشسپ
❈۱۵❈
بزد تیر و بردوختش در زمان
سپر در زره در تنش پهلوان
چنین تا فکند از دلیران دوهشت
به پیکان و تیر اندر آن پهن دشت
کامنت ها