عثمان مختاری:چه دیدند روی سپهدار شیر فکندند تن را ز بالا بزیر
❈۱❈
چه دیدند روی سپهدار شیر
فکندند تن را ز بالا بزیر
همه پیش او در خروش آمدند
چو دریای جوشان بجوش آمدند
❈۲❈
که ای گرد ما را به فریاد رس
که هستیم یکسر در آتش چه خس
سپهدار از ایشان بپرسید راز
بگفتند کای گرد گردن فراز
❈۳❈
دلیران ارژنگ شاهیم ما
که زاری ز بدخواه داریم ما
جهانجوی ارژنگشاه بزرگ
چه غر مست مانده به چنگال گرگ
❈۴❈
بکوه اندرون مانده بی زاد و خورد
برآورده بدخواه از آنشاه گرد
یلان جهانجوی شاه سرند
بکوه سراندیب بیخور بدند
❈۵❈
خورش جز گیا نیست در کوهسار
جهانجوی ماند است در کوه خوار
یکی را بفرمود تا در زمان
رود پیش ارژنگ شاه جهان
❈۶❈
بگوید که شاها بدل غم مدار
که آمد جهانجوی یل شهریار
دلیریکه بد تندتر ز آن گروه
برون راند و شد تازیان سوی کوه
❈۷❈
که شه را از آن کار آگه کند
یلان را دل از رنج کوته کند
سپهبد ازین روی برساخت کار
به بهزاد بسپرد گنج و حصار
❈۸❈
وز آن بس چنین گفت با ماهروی
که ای برده روی تو از ماه گوی
تو با گرد بهزاد ایدر بمان
بدان تا من آیم زی آزادگان
❈۹❈
فرانک بدو گفت ای نامدار
بکام تو گردد جهان پایدار
مرا بودن ایدر نه در خور بود
روم زی سراندیب بهتر بود
❈۱۰❈
بدان تا ببینم سرانجام کار
ببخشید اگر یاریم کردگار
که دیگر ببینم رخ پهلوان
که پیشست بسیار رنج گران
❈۱۱❈
بگفت این و شد زی سراندیب شاد
وزین رو سپهدار فرخ نژاد
ابا نامداران سوی کوه شد
شب تیره رو سوی انبوه شد
❈۱۲❈
وزین روی آمد سوار از گروه
بشد پیش ارژنگ در بزر کوه
که شاها مخور غم که آمد براه
جهانجوی داماد فرخنده گاه
❈۱۳❈
شه او را ببخشید سر تابپای
هرآن چیز پوشیده بد جابجای
که بر گو کجا دیدی آن شیر را
خداوند کوپال و شمشیر را
❈۱۴❈
سراسر بشه گفت آن چیز دید
چه بشنید شه شادمانی گزید
بفرمود تا کوس بنواختند
پی رزم و کین گردن افراختند
❈۱۵❈
برآمد خروش ازمیان گروه
بجنبید گوئی سراندیب کوه
دم نای شادی بدرید گوش
چو دریا شد آن کوه آمد بجوش
❈۱۶❈
ز لشکر دلیران گروها گروه
ز شادی دویدند بر بزر کوه
چو از تیره شب پاسی اندر گذشت
یل نیو آمد خروشان بدشت
❈۱۷❈
گدازان و تازان و خنجر بدست
چو ابر خروشان و چون فیل مست
کامنت ها