عثمان مختاری:بعاس آن زمان گفت هیتال شاه که برکش همین شب مر او را به راه
❈۱❈
بعاس آن زمان گفت هیتال شاه
که برکش همین شب مر او را به راه
به سوی سراندیب بر بند کن
دل از بند او شاد خورسند کن
❈۲❈
سراندیب را خود کمیندار باش
شب و روز هشیار و بیدار باش
فکندند یل را به پشت نوند
ببردند آن گاه در زیر بند
❈۳❈
به سوی سراندیب در پیش شاه
شب تیره با سروران سپاه
به زندان مهراج کردش به بند
جهان جوی را عاس ناارجمند
❈۴❈
خود آن جای شد پاسبان دلیر
ابا ده هزار از یلان همچو شیر
سپهبد به زندان مهراج ماند
جدا او هم از باره و تاج ماند
❈۵❈
دگر روز دستور آمد بگاه
به هیتال گفت ای شبان کلاه
یکی نامه ای کن به نزدیک زال
بگویش که ای پهلو بی همال
❈۶❈
نبیر تو ایدر به بند من است
گرفتار خم کمند من است
بدین گونه در هند آمد نهان
برآورد این فتنه از هندیان
❈۷❈
دلیری روانکن بدین با یلان
که او رابیارد به زابلستان
من و شاه ارژنگ و هندو سپاه
ببینیم تا بر که گردد کلاه
❈۸❈
به ارژنگ گو هند یابد قرار
دهد باز با شاه ایران دیار
به من گر بگیرد قرار این زمین
دهم باژ و هرگز نیایم بکین
❈۹❈
چو این بشنود زال سام سوار
فرستد یقین در پی شهریار
ز هندوستان سوی ایران برند
بر نامور شاه شیران برند
❈۱۰❈
از آن پس بود رزم ارژنگ شاه
به بیند تا برکه گردد کلاه
پسندید هیتال این عزم اوی
فرستاد نامه سوی رزمجوی
❈۱۱❈
برزال رز کاینچنین است کار
بداند جهاندار زابل دیار
فرستاده زی زابلستان برفت
ز درگاه هیتال چون باد تفت
❈۱۲❈
پس آگه ازین گشت ارژنگ شاه
برآشفت و برکرد جامه سیاه
کامنت ها