عثمان مختاری:چو صف دو لشکر چنین راست گشت برآمد یکی گرد از روی دشت
❈۱❈
چو صف دو لشکر چنین راست گشت
برآمد یکی گرد از روی دشت
سپاهی سراسر در آهن نهان
همه شیر مردان جنگ آوران
❈۲❈
در آهن نهان جمله همچون شرار
سراسر همه کرد خنجر گزار
رسیدند بستند صف یک طرف
همه گرز و شمشیر و خنجر بکف
❈۳❈
برابر سه لشکر بکین خروش
سه دریائی از قیر گفتی بجوش
سراینده داستان کهن
ز راوی بدینگونه گوید سخن
❈۴❈
که روزیکه کردند یل را بلند
بدان قلعه و شهر حصن بلند
نگهبان آن قلعه بد باج گیر
اباپور فرخنده یل اردشیر
❈۵❈
شبی با پسر باج گیر سوار
سراسر همه گرد خنجرگزار
یک امشب در این قلعه هشیار باش
ز خوردن بپرهیز و بیدارباش
❈۶❈
بدین تا کنم چشم از خواب گرم
مکن خواب و بیدار می باش نرم
بگفت و بخوابید در خوابگاه
بشد پاسبان اردشیر سیاه
❈۷❈
چو نیمی گذشت از شب دیو چهر
به زندان شب در گرفتار مهر
خروس سحر خوان فرو هشته بال
تبیره زن افکنده از کف دوال
❈۸❈
دم صبح بشکسته در نای شب
نه آوای زنگ و نه بانگ سلب
بشد پیش یل اردشیر سوار
بدو گفت کای نامور شهریار
❈۹❈
ترا گر برون آورم من ز بند
رهانم ازاین حلقه های کمند
چه چیز از بزرگی مرا می دهی
که باشم از این پس تو را من رهی
❈۱۰❈
بدو گفت آن چیز امید هست
نهم من سراسر بدستت درست
بدخت جهانجوی توپال گفت
گرفتارم ای گرد با یال رفت (سفت)
❈۱۱❈
سپهدار گفتا کای نامدار
برون آوری گر مرا زین حصار
چو بردارم ازکینه کوپال را
سپارم بتو دخت توپال را
❈۱۲❈
تو را در سراندیب خسرو کنم
جهان را در آرایش نو کنم
بشد شاد و از بند گردش بدر
نه آگاه از این لشکر نه پدر
❈۱۳❈
بدادش یکی اسب هامان گذار
شب تیره گردش برون از حصار
ز لشکر کس آگه ازین یل نبد
برفت و بخوابید بر جای خود
❈۱۴❈
چو روز دگر سرکشید آفتاب
سر باج گیر اندر آمد ز خواب
ندید آن زمان پهلوان را به بند
همان بند دید و ستون بلند
❈۱۵❈
یکی با پسر زین درشتی نمود
یکی چوب زد بر سرش همچو دود
مکن گفتمت خواب گفت ای پسر
پر از باد باد آرزویت پدر
❈۱۶❈
چو پوزش برم پیش دژخیم شاه
چو پرسد چه پاسخ دهم پیش شاه
وزین در چو شد نامور شهریار
همی راند مرکب چو باد بهار
❈۱۷❈
بدان راه بر تند چون باد شد
چنین تا بر حصن بهزاد شد
دم صبح آمد به پای حصار
خبر یافت بهزاد از شهریار
❈۱۸❈
برون آمد از حصن مانند باد
بکرد آفرین و زمین بوسه داد
جهانجوی گفتا ز گردان کار
گزین کن هزار از پی کارزار
❈۱۹❈
که زی شاه ارژنگ رو آورم
همان آب رفته بجو آورم
گزین کرد بهزاد در دم سوار
ز گردان نامی دوره صدر هزار
❈۲۰❈
برفتند از آنجا می دردم براه
رسیدند شادان بدان رزمگاه
که بودند بسته صف کارزار
دو شاه و سه شکر چو ابر بهار
❈۲۱❈
جهانجوی هم بست صف سپاه
دل آکنده از کین هیتال شاه
کامنت ها