عثمان مختاری:چو آمد به برج فلک آفتاب سرهندی شب درآمد ز خواب
❈۱❈
چو آمد به برج فلک آفتاب
سرهندی شب درآمد ز خواب
رمید از سر سروران خواب شد
چو از آتش روز شد آب شد
❈۲❈
ز پائین کشیدند برباره شک
ز بالا رساندند برباره تنگ
بهر در دلیری برآراست جنگ
بکین شیر گشتند همچون پلنگ
❈۳❈
به دروازه ها بسته بودند پیش
دلیران رزمی از اندازه بیش
چنان از سراندیب برخاست جوش
که در دم بکردند مردم خروش
❈۴❈
دد و دام از آن جوش بگریختند
از آن دشت در کوه آویختند
برافروخت از آتش کین سپهر
در او سوخت مانند پروانه مهر
❈۵❈
ز بالا چنان جنگ پیوسته شد
که گاو زمین را جگر خسته شد
چنان سنگ از افراز آمد به زیر
که بارد زمین را هوا زمهریر
❈۶❈
ز بر خشت و ژوبین بد و تیر و سنگ
ز پائین سر و سینه و پشت و چنگ
ز بالا بدی خشت و سنگ و سفال
بزیر سپر سینه و پشت و یال
❈۷❈
روان خون به خندق چو سیلاب شد
دل شیر گردان ز بیم آب شد
بگشتند گردان هندی ز چنگ
بدیشان به بندیم از خشت و سنگ
❈۸❈
جهانجو سپهدار چون پیل مست
بغرید و آمد عمودش بدست
به نزدیک کنده چو غرنده شیر
و یا همچو رعدیکه غرد دلیر
❈۹❈
فرود آمد از باره راهوار
نظر کرد بر باره اختصار
ز ره دامنش بر میان زد چو شیر
از آن ژرف خندق بجست او دلیر
❈۱۰❈
به نزدیک در شد بر آورد گرز
که بنماید از کین یکی یال و برز
ز بالا چو هیتال دید آن گریز
بدل گفت کامد کنون رستخیز
❈۱۱❈
چو دید آن چنان فتنه و شور جنگ
زدش او بسر بر سرافراز سنگ
بهر چند سنگی که آمد بزیر
نپیچید رخ پهلوان دلیر
❈۱۲❈
همی دید از دور ارژنگ شاه
دمادم ز سر برگرفتی کلاه
زبان برستایش بیاراستی
نشستی و ازجای برخاستی
❈۱۳❈
چنان تا به نزدیک دروازه کرد
برفت و بگرز گران دست برد
در و بند و زنجیر درهم شکست
سرباره از بر درآورد پست
❈۱۴❈
بفرمود شه تا یلان دلیر
خروش آورند و زنندش به تیر
به یک باره جوشان شدند آن سپاه
خروش دلیران برآمد به ماه
❈۱۵❈
نهادند رخ سوی آن پیلتن
برآمد خروشیدن مرد و زن
سپر داشت بر سر سپهدار شیر
نه پیچید و برجای بودی دلیر
کامنت ها