عثمان مختاری:بگردید بخت از شه کامکار بفرمود تا برکشیدند دار
❈۱❈
بگردید بخت از شه کامکار
بفرمود تا برکشیدند دار
کشیدند دار آن زمان یوزبان
جهان را بسی هست زین در نهان
❈۲❈
دلیران بکردند باران تیر
نظاره بر او بود برنا و پیر
فلک را همیشه چنین است کار
برآرد وز آن پس برآرد دمار
❈۳❈
منه دل بر این گوژ پشت ای پسر
که بسیار چون تو بکشت ای پسر
وز آن پس بفرمود ارژنگ را
که روشن کن از خویش اورنگ را
❈۴❈
که زیبد تو را تاج مهراج شاه
نهاد آن زمان بر سر آن تاجگاه
نشست از بر تخت و شادی گزید
همه هند در زیر بند آورید
❈۵❈
چو شاه سراندیب ارژنگ شد
فرانک از آن شاه دلتنگ شد
مرا گفت کای زندگی در خور است
که ارژنگ مر هند را مهتر است
❈۶❈
مرا بی گمان کاین بد از روزگار
رهانیدمی پیش از این روزگار
شدی کشته ماندی بجا باب من
نگشتی چنین تیره از آب من
❈۷❈
یکی دام افکند بر راه شاه
بپیچید دیوش سر از دار راه
طلب کرد بهزاد را پیش خویش
که شه را بگو ای یل پاک کیش
❈۸❈
که سازد مرا سرفراز جهان
بیاید به مهمانی من دوان
کند روشن از روی خود جان من
شود شاه یک روز مهمان من
❈۹❈
بشد پیش ارژنگ و بهزاد گفت
چو بشنید ارژنگ زو برشکفت
سوی خو(ا)ن او رفت ارژنگ شاه
نه آگاه از گردش مهر و ماه
❈۱۰❈
فرانک بیامد به نزدیک او
به جوش از پی مکر بد دیک او
زمین را به مژگان بر شه برفت
دعائی بر آن شهنشاه گفت
❈۱۱❈
نوازش نمودش بسی گشت شاد
که بادت پر از بر درخت مراد
تو را صبر بادا ز مرگ پدر
تو سر سبز بادی همه ساله در
❈۱۲❈
فرانک بدو گفت که ای شهریار
تو باشی (همه) ساله به روزگار
هزاران چو هیتال بادت رهی
همیشه کند دولتت همرهی
❈۱۳❈
وز آن پس یکی مجلس شاهوار
بیاراست از بهر این نامدار
بمن بر از آن داروی هوش بر
برآمیخت پنهان از آن تاجور
❈۱۴❈
از آن می چو یک جام شد کرد نوش
فرو رفت و شد از بر شاه هوش
دلیران همه مست و بیهش شدند
همه بی خور و خواب خامش شدند
❈۱۵❈
دو صد مرد جنگی بدش در کمین
برون آمدند از کمین گاه هین
به بستند مر جمله را دست و پای
هر آنکو در آن مجلس آمد بجای
❈۱۶❈
همان گرد بهزاد و شنگاوه را
دلیران و گردان و جنگ آورا
هر آنکس که دربند ارژنگ بود
برون کرد از بند و از تنگ رود
❈۱۷❈
سپه داری خود به یل اردشیر
سپرد آن زمان آن مه شیرگیر
بسر بر نهاد آن زمان تاج را
بیاراست آن تخت مهراج را
کامنت ها