عثمان مختاری:تهمتن شب تیره راخواب شد از آن نامه اش دل پر از تاب شد
❈۱❈
تهمتن شب تیره راخواب شد
از آن نامه اش دل پر از تاب شد
همی دید روشن روانش بخواب
یکی قصر خرم تر از آفتاب
❈۲❈
میان سرا بد یکی تخت زر
مرصع ز یاقوت و در و گهر
کشیده بر او پرده رزنگار
نشسته بر تخت زر شهریار
❈۳❈
جهان جوی کیخسرو پاک دین
بگفتش که ای پهلوان گزین
چرا سر ز فرمان ما تافتی
مگر بهتر از من شهی یافتی
❈۴❈
بدو گفت رستم که ای شهریار
چو فرمان شاه و چو از کردگار
کسی کو بپیچد سر از رای شاه
سرش باد افکنده بر خاک راه
❈۵❈
بدو گفت خسرو که لهراسپ را
نبیره جهان جوی طهماسب را
نه من دادم او را کلاه شهی
نشاندمش بر تختگاه مهی
❈۶❈
نگفتم که فرمان بریدش همه
دلیران که او سرشبان رمه
چرا سرنیاری بر شه فرود
دلش می کنی تیره از راه دود
❈۷❈
برو زود فرمان لهراسپ بر
مپیچان ز فرمان لهراسپ سر
هرآنکس که فرمان بجا آورد
چنان دان که فرمان (ما) آورد
❈۸❈
چه شد صبح و رستم در آمد ز خواب
ز شرم جهانجوی بارید آب
بشد پیش زال و مران خواب گفت
چنان چشمش از گریه پر آب گفت
❈۹❈
بدو گفت دستان که خواب تو راست
بود آنچه گفتی برو کاین سزاست
ببین رویشاه و روان باز کرد
که دیدم یکی خواب پر شور و درد
❈۱۰❈
بدیدم یکی آتش هولناک
که از آب جیحون گذر کرد پاک
دو بهره شد آن آتش کینه سوز
از آن هریکی شد سوی نیمروز
❈۱۱❈
به دشت اندرون خار خرم بسوخت
بشهر اندرون آتش کین فروخت
یکی بهره زآن آتش تند و تلخ
برفت و برافروخت صحرای بلخ
❈۱۲❈
مبادا که دیرآئی ای نامدار
که هستم از این خواب بس دلفکار
تهمتن بفرمود تا رخش زین
بکردند و شد پهلوان گزین
❈۱۳❈
چنین تا به نزدیک لهراسب شاه
بیامد سرافراز پشت سپاه
کامنت ها