عثمان مختاری:چه روز دگر شد جهان عطربار رسیدند در دامن کوهسار
❈۱❈
چه روز دگر شد جهان عطربار
رسیدند در دامن کوهسار
همه کوه یکسر پر از بیشه بود
که کم اندران بیشه اندیشه بود
❈۲❈
زجمهور پرسید کای گرد نیو
چه باشد در این بیشه پر غریو
بگفتا در این بیشه یک اژدهاست
ره بیشه را بسته ابر بلاست
❈۳❈
دمان اژدهائیست چون کوه ژرف
چو بینی بمانی از او در شگرف
صد اندر صد اینجای مأوای اوست
دراندازد از زهر او مار پوست
❈۴❈
بترسم کاز این ریمن هولناک
درآید سر بخت ما زیر خاک
سپهبد بدو گفت مشکن دلم
ز گفتن درآتش میفکن دلم
❈۵❈
چو بینی کنون روی آرم بدوی
ز خونش روان سازم از کوه جوی
شنیدم که رستم گو پهلوان
چو از هفت خو(ا)ن شد به مازندران
❈۶❈
برآویخت با شیر و با اژدها
کنون گر از آن تخمه خو(ا)نی مرا
نه زو شیر و نه اژدها شد رها
گه کین چرا سست خو(ا)نی مرا
❈۷❈
بگفت این و سر سوی بالا نهاد
ابا گرد جمهور والانژاد
چه آمد بر افراز آن کوهسار
یکی اژدها دید چون کوه نار
❈۸❈
دمش کرده این بیشه را جمله خشک
سیه از دم او زمین همچو مشک
ز جنبیدنش بیشه پرداخته
بغار اندرون جایگه ساخته
❈۹❈
چه دیدش سپه دار در پیش غار
یکی نعره زد همچو ابر بهار
برآورد سر اژدهای دمان
ز می آتش افشان شد اندر زمان
❈۱۰❈
بیامد چو سیل از بر کوه شیب
چو جمهور دیدش بشد در نهیب
سپهبد بنالید بر دادگر
کای دادفرمای فیروزگر
❈۱۱❈
یکی آنکه پیش نیاکان خویش
ز پس شرم و سراندر آرم به پیش
بگفت و کمان بر زه آورد تفت
بر اژدهای دمان تیز رفت
❈۱۲❈
یکی تیر زد بر گلوگاه او
شدش از گلو خون رو(ا)ن همچو جو
فرو دوخت راه دم و دود او
زیان شد سراسر همه سود او
❈۱۳❈
بیفکند دم بر یل آن اژدها
سپهبد بدو گفت از بادپا
چنان پیکر باره در هم فشرد
به نیروی دم استخوان گشت خرد
❈۱۴❈
سپه دار گرز گران در ربود
بر اژدها رفت مانند دود
زدش بر سر از کینه گرز کشن
که خوابید بر خاک آن اهرمن
❈۱۵❈
همه مغزش از سر فرو ریخت پاک
بخوابید چون مار مرده به خاک
سپهبد ز بویش برآمد بهم
دلش بر هم آمد از آن بوی سم
❈۱۶❈
بیفتاد بر پای زو رفت هوش
دل جان جمهور آمد بجوش
همی گفت زار ای یل نامدار
دریغ ازتو ای گرد خنجرگزار
❈۱۷❈
مکن گفتمت جنگ با اژدها
که از اژدها کس نگشته رها
بخود بر ستم کردی ای تیز چنگ
که کردی بدین زشت پتیاره جنگ
❈۱۸❈
کنون با که گوئیم درد تو را
دلیری و رزم و نبرد تو را
زمانه چو زین گونه بودی بخشم
که بگشاد آن شیر آشفته چشم
❈۱۹❈
به جمهور گفت ای یل تیز چنگ
مرانیست رنجی بتن از شرنگ
زبویش مر دل برآمد بهم
بدینسان میالای از دیده نم
❈۲۰❈
بگفتا و برخاست شیر ژیان
به توفیق دارنده جسم و جان
ببوسید جمهور مر خاک را
نثا گفت مر ایزد پاک را
❈۲۱❈
که بادا هزار آفرین ای دلیر
به جان تو از داور ماه و تیر
که کردی تو کاری که هرگز نکرد
جهان جوی گرشاسب اندر نبرد
❈۲۲❈
وز آن جای رفتند تا پیش آب
جهان جوی تن شست اندر شتاب
دگر باره کرد او سپاس از خدای
خداوند روزی ده رهنمای
❈۲۳❈
کزآن زشت پتیاره پرداخت راه
تهی ساخت بیشه از آن کینه خواه
وزآنجا دگر سر سوی راه کرد
همی رای آهنگ بدخواه کرد
❈۲۴❈
شب تیره می راند تا آفتاب
برافکند از رخ به بیرون نقاب
کامنت ها