عثمان مختاری:بگفتا که ای شیر شمشیرگیر روانت جوان باد رای تو پیر
❈۱❈
بگفتا که ای شیر شمشیرگیر
روانت جوان باد رای تو پیر
چه فردا زند شیر بر چرخ چنگ
ز گرگ شب افتاد بیم پلنگ
❈۲❈
یکی بیشه پیش آیدت پر ز شیر
همه همچو پیل دمنده دلیر
از آن هر یکی بر برزگی گرگ
نیاید درین بیشه از بیم مرگ
❈۳❈
گه کینه با فیل جنگ آورند
سر فیل بر زیر چنگ آورند
دهانشان پر از خنجر آب دار
زبان اژدهامان نگون همچه مار
❈۴❈
ازاین بیشه گر بگذرد اژدها
ز شیر دمنده نیابد رها
مشو ای دلاور به شیران درشت
که با شیر کینه درفش است و مشت
❈۵❈
نه چون فیل باشند ایشان نه گرگ
که گوئی من و بیشه و گرگ و ترگ
بگیرند درند از آن پس خورند
چه از ماده و آنکه شیر نرند
❈۶❈
چه آدم ببینند جنگ آورند
سرفیل نر زیر چنگ آورند
سپهدار گفتا مشو رنجه زین
که چون من نهم از بر اسب زین
❈۷❈
یکی رزم گرز گران آورم
قیامت برآن نره شیران برم
بگرز گرانشان کمر بشکنم
تن کوهشان از کمر افکنم
❈۸❈
سر نره شیران بکوبم بگرز
چه کو بند آهنگران میخ برز
اگر شیر را پنجه باشد به چنگ
مرا گرز باشد گه کین به چنگ
❈۹❈
برو تا ازین در خرامان شویم
گریزان بر نره شیران شویم
گرازان برفتند از آنجای شاد
سوی بیشه شیر مانند باد
❈۱۰❈
چه زد پنجه بر پشت شیر آفتاب
سرگاو ماهی درآمد ز خواب
گرازان در آمد به بیشه دلیر
به چنگ اندرش تیغ مانند شیر
❈۱۱❈
چه شیران شدند آگه از کارزار
نهادند رخ سوی آن نامدار
ز شیران یکی شیر آمد به پیش
بر و یال ماننده گاو میش
❈۱۲❈
به کف خنجر و تیغ در کام داشت
دو حربه چنین از پی نام داشت
به هیکل چه فیل و به پیکر چه شیر
چه آمد برآورد گرز آن دلیر
❈۱۳❈
چنان برسرش کوفت گرز کشن
که خوابید چون گربه پیرزن
چه جیحون روان از دهان گشت خون
ابا خون ز سر مغز آمد برون
❈۱۴❈
رسیدند شیران دیگر چه گرگ
برآورد گرز آن دلیر سترگ
به شیران در افتاد گرد دلیر
همی گشت و می کشت با گرز شیر
❈۱۵❈
چه شیران بدیدند روی ستیز
نهادند چون گربه رو در گریز
گریزان برفتند زی شیر زوش
چنان چونکه بگریزد از گربه موش
❈۱۶❈
بپرداخت آن بیشه از شیر نر
بگرز آن سرافراز پرخاشخور
گذر کرد آن بیشه جنگی پلنگ
فرودآمد آنگه بروی النگ
❈۱۷❈
زمین را ببوسید کرد او سپاس
بدادار یزدان نیکی شناس
غنودند آرام جستند خواب
چنین تا بر آمد ز کوه آفتاب
❈۱۸❈
به جمهور گفت ای جهان جوی شاه
بگویم چه پیش آید از پیش راه
ششم بیشه ات رزم غولان بود
که در جنگشان دیو نالان بود
❈۱۹❈
در این بیشه گر آدم آرد گذر
بگیرد درین بیشه اش غول نر
کشد از برش جامه دلق زود
بیاویزد آنگاه از حلق زود
❈۲۰❈
بدانند ایشان همه نام ما
دگر آنکه باشد سرانجام ما
سپهدار گفتا که اکنون ملول
مشو ای دلاور ز کردار غول
❈۲۱❈
بگفت این و رفتند ز آنجای تیز
سری پر ز کین و دلی پرستیز
کامنت ها