عثمان مختاری:چه خورشید تابان فروشد به چاه جهان شد بکردار تابنده ماه
❈۱❈
چه خورشید تابان فروشد به چاه
جهان شد بکردار تابنده ماه
برفتند بیرون ز بیشه چه باد
فرود آمد آنگه یل پاکزاد
❈۲❈
خدای جهان را ستودن گرفت
همی روی بر خاک سودن گرفت
دگرباره گفتا به جمهور شاه
که بر گوی با من ایا نیک خواه
❈۳❈
چه بینم درین منزل هفتمین
بدو گفت جمهور کای پاکدین
چه روشن ز خورشید گردد جهان
یکی بیشه بینی پر از زنگیان
❈۴❈
یکی زنگی آنجای دارد وطن
حذر کن ز زنگی که هست اهرمن
ورا نام زنجان زنگی بود
که در رزم چون شیر جنگی بود
❈۵❈
از آدم ندیدند این زنگیان
به بیشه در آن بوده چون وحشیان
چه بینند آدم ستیز آورند
نه چون وحش رو در گریز آورند
❈۶❈
گه کینه با چنگ جنگ آورند
به چنگال چنگ پلنگ آورند
زره را به چنگال درهم درند
چنان چونکه مقراض موئی برند
❈۷❈
همه شیر پیکار آهو تک اند
همه دیو خوی و همه بدرک اند
بهر گه که شان خوردن آید بیاد
بدشت اندر آیند مانند باد
❈۸❈
بگیرند گوران وحشی به تک
چنان چون که خرگوش را تیز سگ
همه بیشه پر نار و سیب است و به
به بینی چه آن بیشه گوئی که زه
❈۹❈
بدو گفت آن گرد روشن روان
ز زنجان زنگی مرنجان روان
مر او را اگر نام زنجان بود
ز من شیر آشفته رنجان بود
❈۱۰❈
چنانش بدین گرز رنجان کنم
که در رنجش از رفتن جان کنم
بگفت این و بربست تنگ استوار
جهان جوی شد بر تکاور سوار
❈۱۱❈
ره بیشه هفتم آورد پیش
ابا گرد جمهور فرخنده کیش
چه سلطان خاور پدیدار شد
سر زنگی شب نگون سار شد
❈۱۲❈
رسیدند نزدیک آن بیشه تنگ
سپهبد سوی گرز کین برد چنگ
درآمد در آن بیشه چون شیر مست
گران گرزه گاو پیکر بدست
❈۱۳❈
چه در بیشه راندند آن جنگیان
شدند آگه از کارشان زنگیان
گروهی گرفتند ره بر دلیر
ز بیشه درآمد غو دار و گیر
❈۱۴❈
سپهبد به جمهور گفت ای دلیر
ز بیشه درآمد غو دار و گیر
تو باش از بس من ابا جنگیان
ببینند زخمم ابا زنگیان
❈۱۵❈
بباشید پیشم به یکجای جمع
چنان چون که پروانه بر گرد شمع
بگفت این و گرز گران برکشید
خروشی چه شیر ژیان برکشید
❈۱۶❈
پس و پشت او نامور جنگیان
بدو حمله کردند آن زنگیان
چنان زد یکی را بسرگرز کین
که شد گم تن زنگیک برزمین
❈۱۷❈
درافتاد چون شیر در زنگیان
سپهبد همی کوفت گرز گران
همی کشت از ایشان بگرز کشن
سپهدار شیر اوژن تیغ زن
❈۱۸❈
به تیر و به شمشیر و گرز گران
بسی کشت از آن بی هنر زنگیان
چه دیدند آن زنگیان آن ستیز
نهادند یکسر سر اندر گریز
❈۱۹❈
به زنجان بگفتند کآدم رسید
ازایشان به ما روز ماتم رسید
بکشتند بسیار از ما به جنگ
هزیمت شد آنرا ندیدیم ننگ
❈۲۰❈
برافروخت زنجان چه بشنید این
همی کند تن او بدندان کین
برآشفت برخواست چون کوه قار
ابا زنگیان بیش از یک هزار
❈۲۱❈
سر راه آن شیر کردند تنگ
همه تیز دندان کین چون پلنگ
بگیرو به بند اندر آن بیشه خاست
جهان جوی برداشت آن گرز راست
❈۲۲❈
چه آتش درافتاد در زنگیان
برآمد غو نای ارژنگیان
بیامد به نزدیک آن پاک زاد
ستمکاره زنجان بکردار باد
❈۲۳❈
خروشان و جوشان بکردار مست
ز کین چشم سرخ و درختی بدست
دمان زنگئی دید آن نامدار
مگر بود از قیر گفتی منار
❈۲۴❈
تنش آفریننده خوب و زشت
تو گفتی که از دود دوزخ سرشت
برزم اندران بود مانند فیل
قدش از بلندی نموده دو میل
❈۲۵❈
خروشان بدو گفت کای آدمی
نبینی ازین پس رخ خرمی
کسی کاندرین بیشه ات ره نمود
نه ره بلکه از کینه و چه نمود
❈۲۶❈
زمن اندرین بیشه کی شد رها
گذر کرد اگر شیر اگر اژدها
چه گفت این بغرید از کینه سخت
برآورد از کین چه کوه آن درخت
❈۲۷❈
سپهبد فرود آمد از پشت بور
که بودش بره بر همان یک ستور
بیفکند زنگی ز کینه درخت
بسوی سرافراز فیروزبخت
❈۲۸❈
تهی کرد جا از بر ضرب او
در اندیشه بودش دل از حرب او
فرو جست چون شیر یازید چنگ
بغرید بر سان جنگی پلنگ
❈۲۹❈
سر دست آن زنگئی نابکار
به نیروی بگرفت یل شهریار
کشیدش به زانو و بگرفت زود
بزد بر زمین زود بستش چه دود
❈۳۰❈
بگردنش بنهاد یل پالهنگ
به جمهور دادش در آمد بجنگ
چه بگرفت گرز گران را به مشت
به یک حمله از کینه صد زنگی کشت
❈۳۱❈
ز گردان که بودند همراه شیر
سه تن ماند ار جا دگر شد اسیر
شد از خون همه بیشه سیلاب خیز
سرانجام کردند رو در گریز
❈۳۲❈
بدان بیشه آن زنگیان باختند
نبد صرفه از جنگ دست آختند
سپهبد برون راند از بیشه بور
به نیروی دارنده ماه و هور
❈۳۳❈
تو گفتی که زد غوطه در بحر خون
که ازخون بدی جوشنش لاله گون
سه (کس) بود مرده ز مردان او
فرود آمد آنگاه آن نامجوی
❈۳۴❈
چنان بسته زنجان زنگی برش
به پیش از نهیب او فکنده سرش
جهان جوی گفتا به جمهور شاه
چرا بسته دارم بجا این سیاه
❈۳۵❈
ببرم سرش یا رها سازمش
رها از کمند بلا سازمش
ز تن گفت بردار از بن سرش
بیفکن بر کرکسان پیکرش
❈۳۶❈
بدو گفت ازکشتن او چه سود
که برخواست اکنون از آورد دود
بگفت این و بگشاد دستش ز بند
رها شد ز بندش سیاه نژند
❈۳۷❈
زمین پیش او در زمان بوسه داد
همانگاه سر سوی صحرا نهاد
گرفت او دو گور دوند بزود
بیاورد پیش سپهدار گود
❈۳۸❈
دگر باره بوسید پیشش زمین
بگرد جهاندار کرد آفرین
بایستا(د) زنجان همانجا بجای
همی دید از بیم یل پشت های
❈۳۹❈
به پختند گوران و خوردند چیز
جهان جو به زنگی نگه کرد تیز
خروشان بدو گفت برگرد شاد
برو سوی بیشه بمانند باد
❈۴۰❈
چه سایه نهادش بپا سر روان
که هستم ز جان چاکر پهلوان
بکش دست کرد و ستاد از برش
رهی وار پیش اوفکنده سرش
❈۴۱❈
چنین گفت کای پهلوان جهان
به یزدان کازو هست روشن روان
که تا زنده ام چاکر و بنده ام
به پیش تو سر پیش افکنده ام
❈۴۲❈
بهر جا که رخ آوری ای دلیر
منت در جلو بود خواهم چه شیر
سپهبد به جمهور گفتا ببین
بگو تا چه پیش آید از همنشین
کامنت ها