عثمان مختاری:یکی کوه دید آن یل نامور کز افراز او مرغ افکنده پر
❈۱❈
یکی کوه دید آن یل نامور
کز افراز او مرغ افکنده پر
یکی قلعه بر کوهسار بلند
بدو اندرون جای دیو دمند
❈۲❈
بدی راه آن قلعه دشوار تنگ
. . . دیوارش از خاره سنگ
چنان تنگ بر کوه آن راه دور
که از رفتنش بود دلتنگ بور
❈۳❈
سپهبد فرود آمد از پشت اسپ
بدان کوه بر شد چه آزرگشسپ
چنین تا بنزدیکی در رسید
بکف بر ز کین گرز و خنجر کشید
❈۴❈
دری دید از آهن بدروازه در
ز کار ستمدیدگان بسته تر
جهان جوی بگشاد پیچان کمند
بیفکند برباره قلعه بند
❈۵❈
بدان قلعه رفتند هر دو دلیر
گرازان و آهسته چون نره شیر
ز دیوان یکی بر در قلعه بود
گرفتند او را و بستند زود
❈۶❈
که بنما بما جای مضراب را
بدان تا از این بند گردی رها
بدو دیو گفت کای یل نامدار
کنون رفت مضراب سوی شکار
❈۷❈
یکی ژرف چاهی یل نام ور
کز آن چاه باشد روان را خطر
بدان چاه مأوای دیو است و بس
بجز او در ین چاه نارفته کس
❈۸❈
سپهدار گفتا که بنمای چاه
وز آن پس سر دیو از من بخواه
ببردش به نزدیک آن چاه سار
یکی چاه دید آن یل نامدار
❈۹❈
ز فکر مهندس بنش ناپدید
بدان گونه چاهی زمانه ندید
ز خارا بریده مر آن چاه را
بدان چه فکنده مر آن ماه را
❈۱۰❈
جهان جوی چون دید آن ژرف چاه
به جمهور گفت ای یل نیک خواه
فرو رفت خواهم بدین چاه تنگ
بود کآورم ماه خورشیدرنگ
❈۱۱❈
نگه دار تو قلعه و این کمند
بدان تا درآیم به چاه بلند
سر خام بگرفت جمهور شاه
سپهدار بر شد بدان تیره چاه
❈۱۲❈
ز خارا یکی خواند دید استوار
میان بریکی تخت گوهر نگار
مر آن نازنین را ز موی سرش
فرو بسته بر پای تخت زرش
❈۱۳❈
همی ناله می کرد از دل بزار
بیامد برش نامور شهریار
دلارام چون دید برداشت غو
بگفتا جهانجو سپهدار نو
❈۱۴❈
که اکنون مکن ناله دلشاد دار
دلت را ز بند غم آزاد دار
بگفت این و بگشاد دستش ز بند
ببردش بدانجا بگاه کمند
❈۱۵❈
دلارام گفتا که ای نامدار
جهان جوی و گردنکش کامکار
کنون بیست روز است تا در کمند
فتادم بچنگال دیو دمند
❈۱۶❈
سپهدار گفتا کنون شاد باش
ز بند غم و غصه آزاد باش
کنون بر کمر بند تار کمند
بدان تا برآئی ز چاه بلند
❈۱۷❈
سمنبر میان را بدان خم خام
فرو بست و برشد گو نیکنام
برافراز آن چه کشیدش به بر
دلارام چون دید روی پدر
❈۱۸❈
ز درد دل ازدیده بارید آب
فزون ز آنکه باران ببارد سحاب
در قلعه کردند آن گاه باز
برون آمد از قلعه آن سرفراز
❈۱۹❈
مر آن نره دیوی که آمد به بند
سرش را به شمشیر از تن فکند
به جمهور گفتا و ترکش بشیب
ز مضراب در دل میاور نهیب
❈۲۰❈
که من در کمین گاه این دیو زوش
نشینم دمی لب ز گفتن خموش
چه آمد سرش را ببرم به تیغ
ز شمشیر خونش فشانم به میغ
❈۲۱❈
بدو گفت جمهور کای نامدار
مکن قصد این دیو وارونه کار
که مضراب دیو ستمکاره است
که در چنگ او شیر بیچاره است
❈۲۲❈
چه در دست آمد دلارام رود
منه بیش ازین جایگه گام زود
سپهدار گفتا بدادار پاک
که تا دیو را من نسازم هلاک
❈۲۳❈
ازین کوهسر خود نیایم بزیر
کی از پیش دشمن برفتست شیر
روان رفت جمهور سوی نشیب
دلش بود از کار یل در نهیب
❈۲۴❈
چه آمد به نزدیکی آن درخت
که بودی بدان بسته سگسار سخت
که آمد همان گاه مضراب دیو
خروشان و جوشان بر شاه نیو
❈۲۵❈
بدو گفت ای شوم بد روزگار
چه سان آمدی اندرین کوهسار
مر این ماه را چون کشیدی برون
ازین چاه تیره به قلعه درون
❈۲۶❈
همانا که از من نداری تو بیم
که از من دل جان نباشد دو نیم
اگر اژدها ور ستیزنده ابر
دگر فیل یا شیر جنگی هژبر
❈۲۷❈
نیارند ایدر ز بیمم گذار
مگر تو نخوردی بجان زینهار
نگه کرد چون شاه بر نره دیو
بلرزید گفت ای دد پر ز ریو
❈۲۸❈
ببردی تو دختر بریو از برم
بیامد کنون گرد جنگاورم
که ازتن سرت را ببرد به تیغ
چه بشنید غرید دیوک چو میغ
❈۲۹❈
بزد دست بگرفت جمهور را
که سازد سرش را ز پیکر جدا
چو زنجان زنگی چنان دید جست
چه شیران جنگی بیازید دست
❈۳۰❈
گرفت او کمر بند مضراب دیو
برآمد از آن دشت بانگ غریو
که از روی دشت آن زمان صد سوار
رسیدند هر یک به صد گیر و دار
❈۳۱❈
بدیدند شه را و بشناختند
سراسر بر شاه خود تاختند
بدیشان دلارام را داد شاه
که زی شهر مغرب برندش ز راه
❈۳۲❈
ببردند مه را دلیران کار
ز گرد سواران جهان گشت تار
سپهدار از آن کوه سر بنگرید
سر سینه و یال مضراب دید
❈۳۳❈
یکی اهرمن دید مانند کوه
زمین زیر پایش بدی در ستوه
که زنجان بدو اندر آویخته
دل هر دو از کینه بگسیخته
❈۳۴❈
دلاور چه ابر از بر کوهسار
بغرید آمد سوی کارزار
نشست از بر باره کوه سای
برانگیخت آن کوه پیکر ز جای
❈۳۵❈
فرو تاخت چون شیر برسوی دیو
یکی برخروشید آن گرد نیو
چه زنجان زنگی یکی بنگرید
یل نیو را دید کآمد پدید
❈۳۶❈
چو رعد خروشان خروشید زار
گرفته چنان دیو را استوار
که آمد سپهدار فرخنده جنگ
یکی برخروشید همچون پلنگ
❈۳۷❈
که ای زشت پتیاره نابکار
هم آوردت اینک بر آرای کار
نبیره منم رستم زال را
که بفراخت از کین چو کوپال را
❈۳۸❈
نه هندی بماند ونه دیو سفید
نه اولاد سنجر قمیران و بید
برآورد از کین چه گرز گران
ز دیوان بپرداخت مازندران
❈۳۹❈
بگفت این و برداشت گرز کشن
یکی حمله آورد بر اهرمن
ز زنجان رها کرد مضراب دست
بیامد سوی شیر یزدان پرست
کامنت ها