عثمان مختاری:ستمکاره مضراب در زیر بند همی بردش آن شهریار بلند
❈۱❈
ستمکاره مضراب در زیر بند
همی بردش آن شهریار بلند
شکست آن همه بند دیوان دمان
یکی نعره ای زد چو تندر روان
❈۲❈
که ای شهریار ستمکاره مرد
نه مردم سرت گر نیارم بگرد
بگفت این و رفت از بر شهریار
جهان جوی را شد همه کار خوار
❈۳❈
به جمهور گفت آن یل پاکزاد
چه سود آنکه شد رنج من جمله باد
بدو گفت جمهور ازین غم مدار
تو را کام دل هست اندر کنار
❈۴❈
گر از بند تو دیو وارونه جست
پریوش تو را هست اکنون بدست
چه آمد بدآن بیشه زنگیان
ز رفتن سپهدار برزد عنان
❈۵❈
بزنجان زنگی بگفتا برو
که آزاد گشتی ز سردار تو
چنین گفت من بنده کهترم
بهرجا نهی پای باشد سرم
❈۶❈
روان کرد سوراخ گوش دلیر
جهان جوی آنگه به پیکان تیر
ز لعلش روان حلقه در گوش کرد
همی نام او زنگئی زوش کرد
❈۷❈
به شد حلقه درگوش آن نامدار
بدان جایگه رفت یل شهریار
چنین تا سراندیب گشتش مقام
جهانجوی شیراوژن نیکنام
❈۸❈
نه ارژنگ دید و نه خرگاه گاه
پراکنده در دشت و در که سپاه
سپاه شکسته برش آمدند
بگفتند با شهریار بلند
❈۹❈
که آن سرخ پوش ستمکاره مرد
چسان از دلیران برآورد کرد
چگونه گرفتند ارژنگ را
مر آن شاه با رای و آهنگ را
❈۱۰❈
همان شاه هیتال دیگر سران
دلیران و گردان کند آوران
چگونه به بهزاد بسپرد و رفت
ز دشت سراندیب چون باد تفت
❈۱۱❈
چسان کشت بهزاد و هیتال را
ز شه تاج بگرفت کوپال را
فرانک چسان ساخت نیرنگ را
چسان کرد در بند ارژنگ را
❈۱۲❈
کنون هست دربند ارژنگ شاه
به شهر سراندیب بی تاج و گاه
همه مال و اسباب عنبر حصار
دگر آنچه بود از شه کامکار
❈۱۳❈
دگر آنچه از گنج هیتال بود
چه از تیغ و خفتان و کوپال بود
همه یکسره برد آن سرخ پوش
براین گونه از ما برآورد جوش
❈۱۴❈
کنون هفت روز است او رفته است
که در بند ارژنگ شه خفته است
سپهبد چه بشنید شد خشمناک
به جمهور گفتا بدادار پاک
❈۱۵❈
که تا من نگردانم این مال را
نه بگذارم از چنگ کوپال را
تو لشکر بسوی سراندیب بر
که من رفتم از پی چه شیران نر
❈۱۶❈
همانگاه جمهور شد با سپاه
ز گرد سپه گشت گیتی سپاه
بگرد سراندیب خرگاه زد
ز ماهی سرنیزه بر ماه زد
❈۱۷❈
وز آن رو سپهدار با ده هزار
برفت از پی سرخ پوش سوار
همی رفت و میزد ز کینه خروش
روان پیش او بود زنگئی زوش
❈۱۸❈
دو منزل بیک منزل آن نامدار
همی راند مانند باد بهار
سه روز و سه شب راند ازپی چه باد
بروز چهارم گه بامداد
❈۱۹❈
بدید آنکه لشکر فرود آمد است
جهان جوی بگرفت گرزش بدست
یکی نعره زد کای گریزنده مرد
ز مردان نزیبد چنین کار کرد
❈۲۰❈
ندیدی چه در گنج نر اژدها
که از اژدها کس نیابد رها
بدان گنج بر دست کین آختی
همه هند زیر و زبر ساختی
❈۲۱❈
کنون از پی گنج خود اژدها
بیامد دمان چون نهنگ بلا
کامنت ها