عثمان مختاری:. . . سرخپوش چنان بسته آورد زنگی زوش
❈۱❈
. . . سرخپوش
چنان بسته آورد زنگی زوش
نهادند زنجیر در گردنش
به زنجیر چون شیر نر کردنش
❈۲❈
چو ازتیره شب پاسی اندر گذشت
دلیران برفتند از روی دشت
فرود آرمیدند یکسر به جای
نه بانگ تبیره نه زخم درای
❈۳❈
چه زنگی چنان خواب کردار دید
سربخت از خواب بیدار دید
درآمد به نیرو و بگسست بند
سر پاسبانان هم از تن بکند
❈۴❈
از آن پاسبانان بکشت او چهار
وز آن پس بشد همچو ابر بهار
چنین تا به نزد سپهبد رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
❈۵❈
چه دیدش بشد شاد دل شهریار
ز شادی بشد باده را خوستار
می و نقل و مرغ و قدح خواستند
یکی بزم شاهانه آراستند
❈۶❈
همی باده خوردند و شادان شدند
بر این گونه تا خور برآمد بلند
کامنت ها