عثمان مختاری:ابا چارصد مرد رزم آزمای برآمد خروشیدن کرو نای
❈۱❈
ابا چارصد مرد رزم آزمای
برآمد خروشیدن کرو نای
بدان لشکر ترک اندر زدند
بسرشان همی گرز و خنجر زدند
❈۲❈
چه ترکان بدیدند آن کارزار
گرفتند گرد یل نامدار
ره دار بستند و برخاست جنگ
ز خون شد زمین هم چه پشت پلنگ
❈۳❈
جهان دیده گودرز چون فیل مست
سر از تن همی کرد با خاک پست
خروشیدن چوب و شمشیر خواست
زمین خاکدان گشته در زیر کاشت
❈۴❈
به ارجاسپ گفتند برخیز زود
که برخواست از دشت آورد دود
نشست از بر باره ارجاسپ شاه
بجنبید یکباره از جا سپاه
❈۵❈
مر آن چارصد مرد را در میان
گرفتند برخاست بانگ فغان
بهر چند می خواست گودرز پیر
که زی دار آید بکردار شیر
❈۶❈
نبد ره که بودش فزون از شمار
ز ترکان ارجاسپ هر سو سوار
چه لهراسپ آن دید آمد برون
جهان شد ز شمشیر دریای خون
❈۷❈
یکی اسب گودرزا زد به تیر
فتاد از بر باره گودرز پیر
پیاده برآویخت با بدگمان
بدان پیر سالی چه شیر ژیان
❈۸❈
چه بخت از سر شاه برگشته بود
همه دشت از مردمش کشته بود
چو خورشید بر چرخ دامن کشید
سوی بلخ گودرز یل تن کشید
❈۹❈
تنش خسته از تیر بدخواه شد
به شهر اندر آمد خود از راه شد
به شهر اندر آمد جهان جوی شاه
رخ از بیم بودش به مانند گاه
❈۱۰❈
در شهر بستند برخاست غو
برآمد به بالا سپهدار نو
همه دشت کین کشته افکنده دید
ز خون ژرف رودی دران سنده دید
❈۱۱❈
بفرمود ارجاسپ تا یوزبان
یلان را بدار اندر آرد روان
یلان را چه دژخیم در پیش دار
رسانید با ترک بیش از هزار
❈۱۲❈
چه زینگونه کردار بیورد دید
رخ نامداران ز غم زرد دید
بیاد آمدش نامه زال پیر
بشه گفت دستور روشن ضمیر
❈۱۳❈
که شاها مکن تندی و باش کند
که شاهان نباشند هر جای تند
کنون کوش خود سوی بیورد کن
ز گفتار من دل پر از درد کن
❈۱۴❈
مکش این یلان را و در بند دار
که در پیش داری بسی کازار
دگر آنکه دستور بد پیر و گوز
رسید است نخجیر عمرش بیوز
❈۱۵❈
بمیرد و یا کشته گردد به جنگ
نباشد در ایران کسی را درنگ
ز شاهان بسی گنج دارند زیر
به شاهان نمایند این چار شیر
❈۱۶❈
وز آن پس که ایران گرفتی همه
تو کشتی شبان و جهان را رمه
تو آن کشت آن دم به آسان ز خوار
کنون شان ببخشای و در بند دار
❈۱۷❈
چه بشنید ارجاسپ گفتا پسند
به پروین دز این چار یل را ببند
ببردند آن چار یل را سوار
شب تیره تازان به پروین حصار
❈۱۸❈
که روئین دزش نیز خواننده گفت
حصار شگفت است راه شگفت
یلان را بدان قلعه دادند بند
بفرمان بدخواه شاه بلند
❈۱۹❈
فرستاد بیورد مرد دلیر
برگرد دستان روشن ضمیر
از آن گرد مرزال را باخبر
که شه را به پیچیدم از کینه سر
❈۲۰❈
نهشتم که بکشد یلان تو را
بکردم ازین شادمان ترا
ازین روز چهل روز ارجاسپ شاه
همی بود در کین لهراسپ شاه
❈۲۱❈
چهل روز آشوب در بلخ بود
به لهراسپ بر خواب خور تلخ بود
کامنت ها