گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

مولانا:این سخن برای آنکس است که او بسخن محتاجست که ادراک کند، اما آنک بی سخن ادراک کند باوی چه حاجت...

این سخن برای آنکس است که او بسخن محتاجست که ادراک کند، اما آنک بی سخن ادراک کند باوی چه حاجت سخنست آخر آسمانها و زمینها همه سخنست پیش آنکس که ادراک میکند و زاییده از سخنست که کُنْ فَیکُوْنُ پس پیش آنک آواز پست را میشنود مشغله و بانک چه حاجت باشد.
حکایت شاعری تازی گوی پیش پادشاهی آمد و آن پادشاه ترک بود پارسی نیز نمیدانست، شاعر برای او شعر عظیم غراّ بتازی گفت و آورد چون پادشاه بر تخت نشسته بود و اهل دیوان جمله حاضر امرا و وزرا آن چنانک ترتیب است شاعر بپای اِستاد و شعر را آغاز کرد، پادشاه در آن مقام که محل تحسین بود سر میجنبانید و در آن مقام که محل تعجب بود خیره میشد و در آن مقام که محل تواضع بود التفات میکرد، اهل دیوان حیران شدند که پادشاه ما کلمهٔ بتازی نمیدانست این چنین سرجنبانیدن مناسب در مجلس ازو چون صادر شد مگر که تازی میدانست چندین سال از ما پنهان داشت و اگر ما بزبان تازی بی ادبیها گفته باشیم وای برما، او را غلامی بود خاص اهل دیوان جمع شدند و او را اسب و استر و مال دادند و چندان دیگر بر گردن گرفتند که ما را ازین حال آگاه کن که پادشاه تازی میداند یا نمیداند و اگر نمیداند در محلّ سرجنبانید چون بود کرامات بود الهام بود تا روزی غلام فرصت یافت در شکار و پادشاه را دلخوش دید بعد از آن که شکار بسیار گرفته بود ازوی پرسید پادشاه بخندید گفت واللهّ من تازی نمیدانم اماّ آنچ سرمیجنبانیدم و تحسین میکردم که معلومست (که مقصود او ازآن شعر چیست سر میجنبانیدم و تحسین میکردم که معلومست) پس معلوم شد که اصل مقصودست آن شعر فرع مقصودست که اگر آن مقصود نبودی آن شعر نگفتی پس اگر بمقصود نظر کنند دُوی نماند دُوی در فروعست اصل یکیست همچنانک مشایخ اگرچه بصورت گوناگونند و بحال وافعال و احوال (واقوال) مباینت است اماّ از روی مقصود یک چیزست و آن طلب حقسّت چنانک بادی که در سرای بوزد گوشهٔ قالی برگیرد اضطرابی و جنبشی در گلیم ها پدید آرد، خس و خاشاک را بر هوا برد، آب حوض را زِره زِره گرداند، درختان و شاخها و برگها را در رقص آرد آن همه احوال متفاوت و گوناگون مینماید، اما زِروی مقصود واصل و حقیقت یک چیزست زیرا جنبیدن همه از یک بادست گفت که ما مقصریم فرمود کسی را این اندیشه آید و این عتاب باو فرو آید که اَه در چیستم و چرا چنین میکنم این دلی و دوستی و عنایت است که وَیَبْقَی الْحُبُّ مَا بَقِیَ الْعِتَابُ زیرا عتاب با دوستان کنند با بیگانه عتاب نکنند، اکنون این عتاب نیز متفاوت است بر آنک او رادرد میکند و از آن خبردارد دلیل محبّت و عنایت در حق او باشد، اما اگر عتابی رود و او را درد نکند این دلیل محبت نکند چنانک قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند این را عقلا عتاب نگویند اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنندعتاب آن را گویند و دلیل محبت در چنین محل پدید آید پس مادام که در خود دردی و پشیمانیی میبینی دلیل عنایت و دوستی حقسّت اگر در برادر خود عیب میبینی آن عیب در توست که درو میبینی عالم همچنین آیینه است نقش خود رادرو میبینی که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ آن عیب را از خود جدا کن زیرا آنچ ازو میرنجی از خود میرنجی.
گفت پیلی را آوردند بر سرچشمهٔ که آب خورد خود را در آب میدید و میرمید او میپنداشت که از دیگری می رمد نمیدانست که از خود میرمد همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در تست نمیرنجی چون آن را در دیگری میبینی میرمی و میرنجی آدمی را از گر و دنبل خود فِرخجی نیاید دست مجروح در آش میکند و بانگشت خود میلیسد و هیچ از آن دلش برهم نمیرود چون بر دیگری اندکی دنبلی یا نیم ریشی ببیند آن آش او را نفارد و نگوارد همچنین اخلاق چون گرهاست و دنبلهاست چون دروست از آن نمیرنجد وبر دیگری چون اندکی ازان ببیند برنجد و نفرت گیرد همچنانک توازو میرمی او را نیز معذور می دار اگراز تو برمد و برنجد رنجش تو عذر اوست زیرا رنج تو از دیدن آنست و او نیز همان میبنید که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ نگفت اَلْکَافِرِ زیرا که کافر را نه آنست که مرآة نیست اِلاّ از مرآة خود خبر ندارد. پادشاهی دل تنگ بر لب جوی نشسته بود امرا ازو هراسان و ترسان و بهیچ گونه روی او گشاده نمیشد مسخرهٔ داشت عظیم مقربّ امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی ترا چنین دهیم، مسخره قصد پادشاه کرد و هرچند که جهد میکرد پادشاه بروی او نظر نمیکرد (و سربر نمیداشت) که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند در جوی نظر میکرد و سربرنمیداشت، مسخره گفت پادشاه را که در آب (جوی) چه میبینی، گفت قلتبانی را میبینم مسخره جواب داد که ای شاه عالم بنده نیز کور نیست اکنون همچنین است اگر تو درو چیزی میبینی و می رنجی آخراو نیز کور نیست همان بیند که تو میبینی. پیش او دو اَنَا نمیگنجد، تو اَنَا میگویی و او اَنَا یا تو بمیر پیش او یا او پیش تو بمیرد تادوی نماند اما آنک او بیمرد امکان ندارد نه در خارج و نه در ذهن که وَهُوَالْحَیُّ الَّذِیْ لایَمُوْتُ او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دوی برخاستی اکنون چون مردن او ممکن نیست تو بمیر تا او بر تو تجلّی کند و دوی برخیزد. دو مرغ را برهم بندی باوجود جنسیت و آنچ دو پرداشتند بچهار مبدلّ شد نمیپردّ زیرا که دوی قایمست اماّ اگر مرغ مرده را بروبندی بﭙﺮدّ زیرا که دوی نمانده است. آفتاب را آن لطف هست که پیش خفاش بمیرد، اماّ چون امکان ندارد میگوید که ای خفاش لطف من بهمه رسیده است خواهم که در حقّ تونیز احسان کنم تو بمیر که چون مردن تو ممکنست تا از نور جلال من بهرهمند گردی و از خفاشی بیرون آیی و عنقای قاف قربت گردی، بنده‌ای از بندگان حق را این قدرت بوده است که خود را برای دوستی فنا کرد، از خدا آن دوست را می خواست خدای (عزوّجل)ّ قبول نمیکرد، ندا آمد که من او را نمیخواهم (که بینی) آن بندهٔ حق الحاح میکرد و از استدعا دست باز نمیداشت که خداوندا درمن خواست او نهادهٔ از من نمیرود، در آخر ندا آمد خواهی که آن برآید سر را فدا کن و تونیست شو و ممان و ازعالم برو، گفت یارب راضی شدم. چنان کرد و سر را بباخت برای آن دوست تا آن کار او حاصل شد چون بندهٔ را آن لطف باشد که چنان عمری را که یک روزهٔ آن عمر بعمر جملهٔ عالم اولّا و آخراً ارزد فدا کرد آن لطف آفرین را این لطف نباشد، اینت محال امّا فنای او ممکن نیست باری تو فنا شو.
ثقیلی آمد بالای دست بزرگی نشست، فرمود که ایشان را چه تفاوت کند بالا یازیرچراغند، چراغ اگر بالاییی طلبد برای خود طلب نکند، غرض او منفعت دیگران باشد تا ایشان از نور او حظ یابند و اگر نه هرجا که چراغ باشد خواه زیر خواه بالا او چراغست که آفتاب ابدیست، ایشان اگر جاه و بلندی دنیا طلبند غرضشان آن باشد که خلق را آن نظر نیست که بلندی ایشان را ببینند، ایشان میخواهند که بدام دنیا اهل دنیا را صید کنند تا بآن بلندی دگر ره یابند و در دام آخرت افتند چنانک مصطفی (صلوات اللهّ) علیه مکهّ و بلاد را برای آن نمیگرفت که او محتاج آن بود برای آن میگرفت که تا همه را زندگی بخشد و روشنایی کرامت کند، هَذَا کَفُّ مُعَوَّدٌ بِانْ یُعْطِیَ مَا هُوَ مُعَوَّدٌ بِاَنْ یَأخُذَ ایشان خلق را میفریبند تا عطا بخشند نه برای آنک ازیشان چیزی برند، شخصی که دام نهد و مرغکان را بمکر در دام اندازد تا ایشان را بخورد و بفروشد آنرا مکر گویند، اما اگر پادشاهی دام نهد تا باز اعجمی بی قیمت را که ازگوهر خود خبر ندارد بگیرد و دست آموز ساعد خود گرداند تا مشرف ومعلم ومؤدب گردد این را مکر نگویند اگرچه صورت مکرست این را عین راستی و عطا و بخشش و مرده زنده کردن و سنگ را لعل گردانید ومنیّ مرده را آدمی ساختن دانند و افزون ازین، اگر باز را آن علم بودی که او را چرا میگیرند محتاج دانه نبودی بجان ودل جویان دام بودی و بدست شاه پراّن شدی خلق بظاهر سخن ایشان نظر میکنند ومیگویند که ما ازین بسیار شنیدهایم توی برتوی اندرون ما ازین جنس سخنها پرست وَقَالُوْا قُلُوْبُنَا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمُ اللهُّ بِکُفْرِهِمْ کافرون میگفتند که دلهای ما غلاف این جنس سخنهاست و ازین پریّم حق تعالی جواب ایشان می فرماید که حاشا که ازین پرباشند پر از وسواسند و خیالند و پر شرک و شکنّد بلک پر از لعنتند که بَلْ لَعَنَهُمُ اللّهِ بِکُفْرِهِمْ کاشکی تهی بودندی از آن هذیانات، باری قابل بودندی که ازین پذیرفتندی قابل نیز نیستند حق تعالی مهرکرده است بر گوش ایشان وبرچشم و دل ایشان تا چشم لون دیگر بیند یوسف را گرگ بیند و گوش لون دیگر شنود، حکمت را ژاژ و هذیان شمرد و دل را لونی دگر که محل وسواس و خیال گشته است همچون زمستان ازتشکل و خیال تو بر تو افتاده است از یخ و سردی جمع گشته است خَتَمَ اللهُّ عَلَی قُلُوْبِهِمْ وَعَلَی سَمْعِهِم وَعَلَی اَبْصَارِهِمْ غِشَاوَة چه جای اینست که ازین پر باشند بوی نیز نیافتهاند و نشنیدهاند در همه عمر نه ایشان و نه آنهاکه بایشان تفاخر میآورند ونه تَبارکِ ایشان کوزه است که آنرا حق تعالی بر بعضی پُر آب مینماید و از آنجا سیراب میشوند و میخورند و بر لب بعضی تهی مینماید، چون در حق او چنین است ازین کوزه چه شکر گویدشکر آنکس گوید که بوی پُر مینماید این کوزه. چون حق تعالی آدم را گل و آب بساخت که خَمَرّ طِیْنَةَ آدَمَ اَرْبَعِیْنَ یَوْماً قالب او راتمام بساخت و چندین مدت بر زمین مانده بود، ابلیس علیه اللعنة فرود امد و در قالب او رفت ودر رگهاء او جمله گردید و تماشا کرد وآن رگ و پی پرخون و اخلاط را بدید، گفت اوه عجب نیست که ابلیس که من در ساق عرش دیده بودم خواهد پیدا شدن اگر این نباشد (عجب نیست) آن ابلیس اگر هست این باشد والسلّام علیکم.

فایل صوتی فیه ما فیه فصل پنجم - این سخن برای آنکس است که او بسخن محتاجست

صوتی یافت نشد!

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها

مهدی از شیراز، شهر عشق وشهر راز
2019-09-04T11:25:16
مفروش گوهر جان به جهاننبود گرانتر از آن،بجهانجز به اتحادعشاق الهی نتوانجمله جانها برسان به عشق جانان وجهان
آریا والا
2018-01-07T16:48:13
ابلیس از نگاه خودش به انسان نظاره میکنه ، آنچه از انسان میبینه به خاطر درونیات خود ابلیسه ، از پلیدی و پیچیدگی ، کما اینکه خداوند که خوبی محضه ، چیزهایی درون انسان میبینه که دیگران قادر به دیدنش نیستند کما اینکه کسی که به وحدت رسیده ، بر همه عالم عاشق است ، و به جز خوبی و زیبایی چیزی نمیبینه
المیرا
2017-11-11T23:29:19
درود ، منظور در این قسمت چیست؟چون حق تعالی آدم را گل و آب بساخت که خَمَرّ طِیْنَةَ آدَمَ اَرْبَعِیْنَ یَوْماً قالب او راتمام بساخت و چندین مدت بر زمین مانده بود، ابلیس علیه اللعنة فرود امد و در قالب او رفت ودر رگهاء او جمله گردید و تماشا کرد وآن رگ و پی پرخون و اخلاط را بدید، گفت اوه عجب نیست که ابلیس که من در ساق عرش دیده بودم خواهد پیدا شدن اگر این نباشد (عجب نیست) آن ابلیس اگر هست این باشد والسلّام علیکم.
ملیکا رضایی
2021-12-26T12:33:19.7459748
پروردگار بی واسطه ای و تنها در ۴۰ روز خمیر آدمی (آدم از خاک است و خاک را گویی با آب مخلوط کرده و گل گشته و دیده ایم که در این حالت ، مثل خمیر میمونه !)و مدتی همچنان در آفرینش دل و عشق او مانده بود و در خواب بود تا شروع عرصه اش آغاز شود ؛طبق مرصاد العباد گویی ملائکه نیز بر گرد آدم میگردند و در این موجود (همین ما آدم ها ) در شگفت میمانند ؛ ابلیس نیز بر گرد آدم گشت و رگ و در پی آن خون جریان رفته را در اندام ش را بدید.و آنچه دید برایش از دید خودش چندان عجیب و فراتر نبود ؛ و دوست گرامی ، آریا نیز پایان را به درستی گفته اند :)سپاس از ایشان و درود بر همگان 
علیرضا شفیق
2022-01-06T16:56:46.5626
درود بر شما و نکات که مذکور شدید  استفاده کردم
Miremad Jalali
2023-02-12T11:51:15.1340544
بدان ای عزیز که در بند سوم، آنجا که شیخ (رض) می‌فرماید‌ «همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در تست نمیرنجی چون آن را در دیگری میبینی میرمی و میرنجی...» یکی دیگر از گوهرهای دریای تفکر او را توانی جست اگر نیک بنگری..  در روان تحلیل گری امروز، چنین رفتاری را از انواع «مکانیسم های دفاعی» دانند و این نوعش را "فرافکنی" نام کردند.. عالمان بر ما معلوم ساخته‌اند که این ترفندی است که بخشی از ناهوشیار آدمی‌زادگان بکار بندد تا درشتی وزشتی فلان صفت یا بهمان عادت ناصواب و بی حساب را در خویش نبیند و درد وجدان ، کمرش را خم نکند.  اینست که به صورت چراغ خاموش! و نا محسوس، دیگری را عتاب و خطاب کند و آن صفتها یکسره در کرده‌های آن بخت‌برگشته! بیند و توپ خویش را در زمین همسایه بشوتت! به دیگر سخن، برای غلبه بر درد وجدانی و ناله های جانی، ناهوشیار ما، چنین حیله هایی را به کار می بندد تا مارا از یک درد بزرگتر و ناخوشنودی عظیم تری برهاند. (این قسمت از مغز ناهوشیار ما، کارش اینه تا به هر قیمتی که شده از بقا و سلامت روان ما محافظت کنه. به هر قیمتی) چقدر جالبه که مولانا چنین اشاره‌ی روانکاوانه ای به ساحات درونی و رفتارهای بیرونی آدمی داره.. حکیم به معنای واقعی است.. میرعماد جلالی
رضا از کرمان
2023-02-12T17:08:52.099064
سلام جناب جلالی عزیز ضمن تشکر از نوشتار ارزنده شمادر تایید وتکمیل عرایض حضرتعالی لازم دیدم تا با نگارش  این حاشیه این موضوع مهم را با سخن بزرگان قدری بسط وشرح دهم: در رساله اخوان الصفا در صفحه ۱۲۱ البته نگارش دکتر حلبی نیز این مطلب اینگونه عنوان گردیده:    (( ای آدمیزاده! تو را دو محل است:یکی از آنها عیوب نفس توست و در دیگری عیوب نفس دیگران. وتو لوحه‌ای که عیوب دیگران در آن است دربرابر چشم نهاده‌ای و پیوسته در آن می‌نگری.ولی لوحه‌ای را که عیوب خود در آن است پشت سر نهاده‌ای وهرگز در آن نمی‌نگری)) و همچنین حضرت مسیح (ع) در انجیل متی باب ۷ آیه ۳ میفرمایند:   (( چون است که خس را درچشم برادر خود میبینی وچوبی که در چشم داری نمی یابی ؟)) وباز خود حضرت مولانای بفرمایش شما حکیم در مثنوی دفتر اول درنقل حکایت شیر ونخجیران در آنجایی که شیر توسط حیله خرگوش شیری دیگر را در بن چاه میبیند و خود را در چاه می اندازد از بیت۱۳۱۹ به بعد چنین میفرمایند: ای بسی ظلمی که بینی در کسان خوی تو باشد در ایشان ای فلان اندر ایشان تافته هستی تو از نفاق وظلم وبد مستی تو آن تویی وزخم بر خود میزنی بر خود آن ساعت تو لعنت میکنی در خود آن بد را نمیبینی عیان ورنه دشمن بوده‌ای خود را بجان حمله بر خود میکنی ای ساده مرد همچو آن شیری که بر خود حمله کرد چون به قعر خوی خود اندر رسی پس بدانی کز تو بود آن ناکسی  ودر کل  به قول دکتر الهی قمشه‌ای حکایات وتمثیلات حضرت مولانا درفیه مافیه ومثنوی  به مثابه  بهره عام است ازباده خاص  .هرچند جناب جامی میفرمایند: پیش ارباب خرد شرح مکن قصه عشق سخن خاص مگو مجلس عام است اینجا ولی توصیه حضرت مولانا بر این است که: اگر از عام بترسی که سخن فاش کنی سخن خاص نهان در سخن عام بگو   شاد وسر فراز باشی محمد رضا ذویاور از کرمان  
Miremad Jalali
2023-02-27T01:17:05.309912
بسیار ممنون از محمد رضای گرامی به خاطر عنایتی که به نگاشته ما داشت. نیکو اشارتی کردی حفظک الله..  بنده به قدر فهم ناچیز خود،  تبیین نمودم که چرا چنین است..  اینکه آدمی کژی‌های خویش نمی بیند و اگر ببیند هم به چیزیش نمیگیردو نا روایش نمی‌انگارد.. علت چیست؟ آیا مانند خطاهای دیداری که در پردازشهای بصری برامان رخ میدهد و دیده کس را نه گریز از آن باشد و نه گزیر، نوعی کژبینی ناخواسته است؟  یا حاصل خصائص نامطلوب اخلاقی؟ آیا حاصل وراثت و برخواسته از تناسل است یا به علت همنشینی آموخته می گردد؟ ما به اختصار توضیح  و نظر مختار شیخنا و مولانا فروید را ارائه کردیم.. باقی به قبول دوستان و اندیشه‌گران فاضل. و نیز بسیار مشتاقم تا تبیین و نگاه توضیحی شما را نیز بدانم.  
سمیه شکری
2023-09-29T12:08:58.2492988
کُنْ فَیکُوْنُ باش، پس میشود {یونس، آیه 82)   وَ یَبْقَی الْحُبُّ مَا بَقِیَ الْعِتَابُ  دوستی برقرار است تا زمانی که نکوهش برقرار است.   اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ مومن آینۀ مومن است.    وَ هُوَ الْحَیُّ الَّذِیْ لایَمُوْتُ او زندۀ جاویدان است که هرگز نمیمیرد. (فرقان، 58)   هَذَا کَفُّ مُعَوَّدٌ بِانْ یُعْطِیَ مَا هُوَ مُعَوَّدٌ بِاَنْ یَأخُذَ این دستی است که به بخشیدن عادت کرده است، نه به گرفتن.   وَ قَالُوْا قُلُوْبُنَا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمُ اللهُّ بِکُفْرِهِمْ  و گفتند دلهای ما در غلاف است [نه چنین نیست] بلکه خدای به سزای کفرشان لعنتشان کرده است. (بقره، آیۀ 88)    خَتَمَ اللهُّ عَلَی قُلُوْبِهِمْ وَ عَلَی سَمْعِهِم وَ عَلَی اَبْصَارِهِمْ غِشَاوَة  خداوند بر دلهای آنان و بر شنوایی ایشان مهر نهاده و بر دیدگانشان پرده ای است. (بقره، آیه 7)   خَمَرّ طِیْنَةَ آدَمَ اَرْبَعِیْنَ یَوْماً خداوند گل آدم را در چهل روز سرشت.