گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

مولانا:باز گرد و حال مطرب گوش‌دار زانک عاجز گشت مطرب ز انتظار

❈۱❈
باز گرد و حال مطرب گوش‌دار زانک عاجز گشت مطرب ز انتظار
بانگ آمد مر عمر را کای عمر بندهٔ ما را ز حاجت باز خر
❈۲❈
بنده‌ای داریم خاص و محترم سوی گورستان تو رنجه کن قدم
ای عمر بر جه ز بیت المال عام هفتصد دینار در کف نه تمام
❈۳❈
پیش او بر کای تو ما را اختیار این قدر بستان کنون معذور دار
این قدر از بهر ابریشم‌بها خرج کن چون خرج شد اینجا بیا
❈۴❈
پس عمر زان هیبت آواز جست تا میان را بهر این خدمت ببست
سوی گورستان عمر بنهاد رو در بغل همیان دوان در جست و جو
❈۵❈
گرد گورستان دوانه شد بسی غیر آن پیر او ندید آنجا کسی
گفت این نبود دگر باره دوید مانده گشت و غیر آن پیر او ندید
❈۶❈
گفت حق فرمود ما را بنده‌ایست صافی و شایسته و فرخنده‌ایست
پیر چنگی کی بود خاص خدا حبذا ای سر پنهان حبذا
❈۷❈
بار دیگر گرد گورستان بگشت همچو آن شیر شکاری گرد دشت
چون یقین گشتش که غیر پیر نیست گفت در ظلمت دل روشن بسیست
❈۸❈
آمد او با صد ادب آنجا نشست بر عمر عطسه فتاد و پیر جست
مر عمر را دید ماند اندر شگفت عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت
❈۹❈
گفت در باطن خدایا از تو داد محتسب بر پیرکی چنگی فتاد
چون نظر اندر رخ آن پیر کرد دید او را شرمسار و روی‌زرد
❈۱۰❈
پس عمر گفتش مترس از من مرم کت بشارتها ز حق آورده‌ام
چند یزدان مدحت خوی تو کرد تا عمر را عاشق روی تو کرد
❈۱۱❈
پیش من بنشین و مهجوری مساز تا بگوشت گویم از اقبال راز
حق سلامت می‌کند می‌پرسدت چونی از رنج و غمان بی‌حدت
❈۱۲❈
نک قراضهٔ چند ابریشم‌بها خرج کن این را و باز اینجا بیا
پیر لرزان گشت چون این را شنید دست می‌خایید و بر خود می‌طپید
❈۱۳❈
بانگ می‌زد کای خدای بی‌نظیر بس که از شرم آب شد بیچاره پیر
چون بسی بگریست و از حد رفت درد چنگ را زد بر زمین و خرد کرد
❈۱۴❈
گفت ای بوده حجابم از اله ای مرا تو راه‌زن از شاه‌راه
ای بخورده خون من هفتاد سال ای ز تو رویم سیه پیش کمال
❈۱۵❈
ای خدای با عطای با وفا رحم کن بر عمر رفته در جفا
داد حق عمری که هر روزی از آن کس نداند قیمت آن در جهان
❈۱۶❈
خرج کردم عمر خود را دم بدم در دمیدم جمله را در زیر و بم
آه کز یاد ره و پردهٔ عراق رفت از یادم دم تلخ فراق
❈۱۷❈
وای کز تری زیر افکند خرد خشک شد کشت دل من دل بمرد
وای کز آواز این بیست و چهار کاروان بگذشت و بیگه شد نهار
❈۱۸❈
ای خدا فریاد زین فریادخواه داد خواهم نه ز کس زین دادخواه
داد خود از کس نیابم جز مگر زانک او از من بمن نزدیکتر
❈۱۹❈
کین منی از وی رسد دم دم مرا پس ورا بینم چو این شد کم مرا
همچو آن کو با تو باشد زرشمر سوی او داری نه سوی خود نظر

فایل صوتی مثنوی معنوی بخش ۱۰۷ - بقیهٔ قصهٔ مطرب و پیغام رسانیدن امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه باو آنچ هاتف آواز داد

صوتی یافت نشد!

تصاویر

کامنت ها

maria Dastgheib
2015-01-02T20:11:23
درست شود این قدر بستان کنون معذور دار
س. ص.
2008-02-29T06:46:42
بیت بیست و چهار: پیر این بشنید و بر خود می طپید --- دست میخایید و جامه میدریدبا تشکر
س. ص.
2008-02-29T06:57:44
بیت سی و پنج، مصرع دوم : داد خواهم "نی" زکس زین داد خواه بیت سی و شش، مصرع دوم : زانکه هست از من بمن نزدیکتربا تشکر
مهدی کاظمی
2018-03-29T10:25:59
خداوند عالم برتو ای پیر چنگی سلام میفرستد... واحوالت را میپرسد و میگوید با رنج و غم بسیار چگونه سر میکنی بیا این مقدار اندک سیم وزر برای دستمزد خود را بگیر و خرج کن و بازهم اینجا بیاا... پیر قصه ما تا این سخنان از حاکم وقت شنید قلبش به طپش افتاد و دست خودش را گاز میگرفت و لباسش را برتن پاره می کرد و بانگ بر اورد که خدای بی مثال بس کن و اینهمه مرا شرمنده نکن که اب شدم از خجالت و شرمساری ....حق سلامت می‌کند می‌پرسدتچونی از رنج و غمان بی‌حدتنک قراضهٔ چند ابریشم‌بهاخرج کن این را و باز اینجا بیاپیر لرزان گشت چون این را شنیددست می‌خایید و بر خود می‌طپیدبانگ می‌زد کای خدای بی‌نظیربس که از شرم آب شد بیچاره پیروقتی بسیار گریه کرد ازشدت درد چنگ خودش را بر زمین کوبید و خورد کرد و خطاب به چنگش گفت غرور ناشی از چیره دستی در نوازندگی و مشغول به تو بودن حجاب بین من و خداوند بوده و تو راهزن راه من بوده ایی و من هفتاد سال بتو مشغول بودم و اینک در محضر کمال حق رو سیاهم... و رو به خداوند میگه که ای خدای بسیار بخشنده و باوفا مرا بخاطر تلف کردن عمرم در راه اشتباه ببخش و بر من رحم اور .... که بخشید بمن عمری گرانبها که کسی قدر این زمانها را جز خود او نمیداند چون بسی بگریست و از حد رفت دردچنگ را زد بر زمین و خرد کردگفت ای بوده حجابم از الهای مرا تو راه‌زن از شاه‌راهای بخورده خون من هفتاد سالای ز تو رویم سیه پیش کمالای خدای با عطای با وفارحم کن بر عمر رفته در جفاداد حق عمری که هر روزی از آنکس نداند قیمت آن در جهاناین فرصت گرانبهای عمر را بیهوده مشغول به غیر بودم و عمرم را صرف چگونگی نواختن چنگ برای اغیار بودم ...آه که مشغول خود راه بودم و نه مشغول به مقصود راه .....وقتی که پرده های سوزناک عراق میزدم فراموش کرده بودم مقصود تویی و من در گیر دنیاا شدم .... افسوس که وقتی مست از مهارت نواختن حزن انگیز موسیقی بودم(تری زیر افکند خرد یکی از مقامات موسیقی حزن انگیز در دستگاه دوازده گانه است ) کشتزار دل من خشک شد و دل من بمُرد... پیر چنگی اهی از سر حسرت میکشه و ادامه میده که وای ازینکه درگیر مقامات بیست و چهار گانه موسیقی بودم و کاروان عشق بگذشت و روزهایم بیگاه شد و در گذشت خرج کردم عمر خود را دم بدمدر دمیدم جمله را در زیر و بمآه کز یاد ره و پردهٔ عراقرفت از یادم دم تلخ فراقوای کز تری زیر افکند خردخشک شد کشت دل من دل بمردوای کز آواز این بیست و چهارکاروان بگذشت و بیگه شد نهارپیر چنگی ادامه میده که دادخواه من کسی نیست جز اویی که از رگ گردن بمن نزدیک تر است و از دست کسی دیگر کاری برنمیاید برای اینهمه افسوسی که میخورم برای فرصت از دست رفته ...که این دوری و غفلت هردم از منیّت من بمن رسید پس اورا فقط میبینم چون این خودخواهی باعث این کم بودن من شد .. در ان وقت بفکر خود نیستی مثال وقتیکه کسی پولی بکسی دیگر میدهد و تمام حواس شخص متوجه کسیست که دارد زر را میشمرد تا به او بدهد .. پیر چنگی هم تماما محو خداوند که درمان دردش بود شد ای خدا فریاد زین فریادخواهداد خواهم نه ز کس زین دادخواهداد خود از کس نیابم جز مگرزانک او از من بمن نزدیکترکین منی از وی رسد دم دم مراپس ورا بینم چو این شد کم مراهمچو آن کو با تو باشد زرشمرسوی او داری نه سوی خود نظر
مهدی کاظمی
2018-03-03T10:43:40
بقیه قصه پیر چنگی برمیگردیم به داستان پیر چنگی که اون نوازنده پیر در گورستان شهر از انتظار خسته و عاجز شد ... ندایی در جان عمر (حاکم وقت) طنین انداز شد که برو و بنده مارا از احتیاج رها کن باز گرد و حال مطرب گوش‌دارزانک عاجز گشت مطرب ز انتظاربانگ آمد مر عمر را کای عمربندهٔ ما را ز حاجت باز خرکه بنده ای داریم عزیز و گرامی زود بلند شو و حرکت کن بسمت گورستان و هفتصد دینار باخود ببر و به او بده و با احترام فراوان بگو این مقدار را بگیر و بعد بهانه ای برایش بیاور و بگو این مقدار کم برای دستمزد نوازندگی تو ...برو خرج کن وقتی تموم شد برگرد بنده‌ای داریم خاص و محترمسوی گورستان تو رنجه کن قدمای عمر بر جه ز بیت المال عامهفتصد دینار در کف نه تمامپیش او بر کای تو ما را اختیاراین قدر بستان کنون معذور داراین قدر از بهر ابریشم‌بهاخرج کن چون خرج شد اینجا بیاعمر از این هیبت الهی از خواب بیدار و شد و کمر خدمت بست و سوی گورستان براه افتاد وقتی رسید اونجا کسیرو جز پیر چنگی ندید باخودش گفت شاید این شخص نباشد و بازهم بدنبال کسی دیگر گشت ولی غیر پیر مرد داستان ما کسی رو پیدا نکرد پس عمر زان هیبت آواز جستتا میان را بهر این خدمت ببستسوی گورستان عمر بنهاد رودر بغل همیان دوان در جست و جوگرد گورستان دوانه شد بسیغیر آن پیر او ندید آنجا کسیگفت این نبود دگر باره دویدمانده گشت و غیر آن پیر او ندیدعمر اما بازم باور نکرد که این بنده مورد عنایت خداوند همون مطرب پیر و اوازه خوان باشه چونکه اون ندای الهی گفته بود بنده ای داریم صاف و سزاوار و فرخنده ... مگر پیر چنگی میتونه همون مرد خدا باشه ... مولانا در ادامه به ستایش و اعجاب اسرار خداوندی میپردازه ... اینکه از ظاهر نمیشه قضاوت کرد و این قضاوتها به گمراهی منتج میشه ... بسیاری از ما ادمها رو با شناخت قبلی که داریم و کارهایی که کردند قضاوت میکنیم و چه بسا که از حقیقت اونها بیخبریم و اگاه کامل خداوند عالم است گفت حق فرمود ما را بنده‌ایستصافی و شایسته و فرخنده‌ایستپیر چنگی کی بود خاص خداحبذا ای سر پنهان حبذااما عمر بازهم یه دوری توی گورستان و زد پیدا نکرد با خودش گفت توی تاریکی هم روشن دلان زیادی وجود داره ...اومد و با احترام و ادب اونجا نشست و ادسه کرد و پیر از خواب بیدار شد و تا عمر را دید متعجب شد و ترسید و خواست که اونجارو ترک کنه و بخودش گفت ای داد خدایا چرا محتسب و حاکم مرا گیر انداخت ؟بار دیگر گرد گورستان بگشتهمچو آن شیر شکاری گرد دشتچون یقین گشتش که غیر پیر نیستگفت در ظلمت دل روشن بسیستآمد او با صد ادب آنجا نشستبر عمر عطسه فتاد و پیر جستمر عمر را دید ماند اندر شگفتعزم رفتن کرد و لرزیدن گرفتگفت در باطن خدایا از تو دادمحتسب بر پیرکی چنگی فتادعمر همینکه نگاه به پیر چنگی کرد از زردی چهره او متوجه ترس و شرمساری او شد و گفت از من نترس که بشارت هایی از حضرت حق اورده ام ... اینقدر خداوند از تو ستایش و تعریف کرد که عمر را عاشق روی تو کرده است ...پیش من بنشین و دوری مکن تا از اقبال بلندت برایت رازها بگویم چون نظر اندر رخ آن پیر کرددید او را شرمسار و روی‌زردپس عمر گفتش مترس از من مرمکت بشارتها ز حق آورده‌امچند یزدان مدحت خوی تو کردتا عمر را عاشق روی تو کردپیش من بنشین و مهجوری مسازتا بگوشت گویم از اقبال راز.....
ماھسا مشتری
2022-06-06T14:30:03.0001136
در موسیقی قدیم ایران، علاوه بر دوازده مقام اصلی و شش آواز ، بیست و چهار شعبه نیز وجود داشته‌است. این شعبات توالی‌هایی از دو نت تا هشت نت بوده‌اند و نامشان عبارت بوده از: دوگاه، سه‌گاه، چهارگاه، پنج‌گاه، عَشیرا، نوروز عرب، ماهور، نوروز خارا، بیاتی، حصار، نَهُفت، عُزّال، اوج، نیریز (نیرز)، مُبَرقَع، رکب، صبا، همایون، زابل (زاول)، اصفهانک، بسته‌نگار، خوزی، نهاوند، و مُحَیّر. در برخی منابع گفته شده‌است که این شعبات را به گوشه‌ها نیز بازمی‌خواندند. بعد از تحول مقام به دستگاه برخی از دستگاه‌ها (نظیر سه‌گاه، چهارگاه، راست پنج‌گاه، و همایون) نامشان را از همین شعبات گرفتند، و مفهوم گوشه نیز تغییر کرد.