مولانا:شوی گفتش چند جویی دخل و کشت خود چه ماند از عمر افزونتر گذشت
❈۱❈
شوی گفتش چند جویی دخل و کشت
خود چه ماند از عمر افزونتر گذشت
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد
زانک هر دو همچو سیلی بگذرد
❈۲❈
خواه صاف و خواه سیل تیرهرو
چون نمیپاید دمی از وی مگو
اندرین عالم هزاران جانور
میزید خوشعیش بی زیر و زبر
❈۳❈
شکر میگوید خدا را فاخته
بر درخت و برگ شب نا ساخته
حمد میگوید خدا را عندلیب
کاعتماد رزق بر تست ای مجیب
❈۴❈
باز دست شاه را کرده نوید
از همه مردار ببریده امید
همچنین از پشهگیری تا به پیل
شد عیال الله و حق نعم المعیل
❈۵❈
این همه غمها که اندر سینههاست
از بخار و گرد باد و بود ماست
این غمان بیخکن چون داس ماست
این چنین شد و آنچنان وسواس ماست
❈۶❈
دان که هر رنجی ز مردن پارهایست
جزو مرگ از خود بران گر چارهایست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
❈۷❈
جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا
دان که شیرین میکند کل را خدا
دردها از مرگ میآید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
❈۸❈
هر که شیرین میزید او تلخ مرد
هر که او تن را پرستد جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا میکشند
آنک فربهتر مر آن را میکشند
❈۹❈
شب گذشت و صبح آمد ای تمر
چند گیری این فسانهٔ زر ز سر
تو جوان بودی و قانعتر بدی
زر طلب گشتی خود اول زر بدی
❈۱۰❈
رز بدی پر میوه چون کاسد شدی
وقت میوه پختنت فاسد شدی
میوهات باید که شیرینتر شود
چون رسن تابان نه واپستر رود
❈۱۱❈
جفت مایی جفت باید همصفت
تا برآید کارها با مصلحت
جفت باید بر مثال همدگر
در دو جفت کفش و موزه در نگر
❈۱۲❈
گر یکی کفش از دو تنگ آید به پا
هر دو جفتش کار ناید مر ترا
جفت در یک خرد وان دیگر بزرگ
جفت شیر بیشه دیدی هیچ گرگ
❈۱۳❈
راست ناید بر شتر جفت جوال
آن یکی خالی و این پر مال مال
من روم سوی قناعت دلقوی
تو چرا سوی شناعت میروی
❈۱۴❈
مرد قانع از سر اخلاص و سوز
زین نسق میگفت با زن تا بروز
کامنت ها