مولانا:مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف حکم داری تیغ برکش از غلاف
❈۱❈
مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف
حکم داری تیغ برکش از غلاف
هرچه گویی من ترا فرمان برم
در بد و نیک آمد آن ننگرم
❈۲❈
در وجود تو شوم من منعدم
چون محبم حب یعمی و یصم
گفت زن آهنگ برم می‌کنی
یا بحیلت کشف سرم می‌کنی
❈۳❈
گفت والله عالم السر الخفی
کافرید از خاک آدم را صفی
در سه گز قالب که دادش وا نمود
هر چه در الواح و در ارواح بود
❈۴❈
تا ابد هرچه بود او پیش پیش
درس کرد از علم الاسماء خویش
تا ملک بی‌خود شد از تدریس او
قدس دیگر یافت از تقدیس او
❈۵❈
آن گشادیشان کز آدم رو نمود
در گشاد آسمانهاشان نبود
در فراخی عرصهٔ آن پاک جان
تنگ آمد عرصهٔ هفت آسمان
❈۶❈
گفت پیغامبر که حق فرموده است
من نگنجم هیچ در بالا و پست
در زمین و آسمان و عرش نیز
من نگنجم این یقین دان ای عزیز
❈۷❈
در دل مؤمن بگنجم ای عجب
گر مرا جویی در آن دلها طلب
گفت ادخل فی عبادی تلتقی
جنة من رویتی یا متقی
❈۸❈
عرش با آن نور با پهنای خویش
چون بدید آن را برفت از جای خویش
خود بزرگی عرش باشد بس مدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید
❈۹❈
هر ملک می‌گفت ما را پیش ازین
الفتی می‌بود بر روی زمین
تخم خدمت بر زمین می‌کاشتیم
زان تعلق ما عجب می‌داشتیم
❈۱۰❈
کین تعلق چیست با این خاکمان
چون سرشت ما بدست از آسمان
الف ما انوار با ظلمات چیست
چون تواند نور با ظلمات زیست
❈۱۱❈
آدما آن الف از بوی تو بود
زانک جسمت را زمین بد تار و پود
جسم خاکت را ازینجا بافتند
نور پاکت را درینجا یافتند
❈۱۲❈
این که جان ما ز روحت یافتست
پیش پیش از خاک آن می‌تافتست
در زمین بودیم و غافل از زمین
غافل از گنجی که در وی بد دفین
❈۱۳❈
چون سفر فرمود ما را زان مقام
تلخ شد ما را از آن تحویل کام
تا که حجتها همی گفتیم ما
که به جای ما کی آید ای خدا
❈۱۴❈
نور این تسبیح و این تهلیل را
می‌فروشی بهر قال و قیل را
حکم حق گسترد بهر ما بساط
که بگویید ازطریق انبساط
❈۱۵❈
هرچه آید بر زبانتان بی‌حذر
همچو طفلان یگانه با پدر
زانک این دمها چه گر نالایقست
رحمت من بر غضب هم سابقست
❈۱۶❈
از پی اظهار این سبق ای ملک
در تو بنهم داعیهٔ اشکال و شک
تا بگویی و نگیرم بر تو من
منکر حلمم نیارد دم زدن
❈۱۷❈
صد پدر صد مادر اندر حلم ما
هر نفس زاید در افتد در فنا
حلم ایشان کف بحر حلم ماست
کف رود آید ولی دریا بجاست
❈۱۸❈
خود چه گویم پیش آن در این صدف
نیست الا کف کف کف کف
حق آن کف حق آن دریای صاف
کامتحانی نیست این گفت و نه لاف
❈۱۹❈
از سر مهر و صفا است و خضوع
حق آنکس که بدو دارم رجوع
گر بپیشت امتحانست این هوس
امتحان را امتحان کن یک نفس
❈۲۰❈
سر مپوشان تا پدید آید سرم
امر کن تو هر چه بر وی قادرم
دل مپوشان تا پدید آید دلم
تا قبول آرم هر آنچ قابلم
❈۲۱❈
چون کنم در دست من چه چاره است
درنگر تا جان من چه کاره است
فایل صوتی مثنوی معنوی بخش ۱۲۷ - دل نهادن عرب بر التماس دلبر خویش و سوگند خوردن کی درین تسلیم مرا حیلتی و امتحانی نیست
تصاویر
کامنت ها