مولانا:گفت زن صدق آن بود کز بود خویش پاک برخیزی تو از مجهود خویش
❈۱❈
گفت زن صدق آن بود کز بود خویش
پاک برخیزی تو از مجهود خویش
آب بارانست ما را در سبو
ملکت و سرمایه و اسباب تو
❈۲❈
این سبوی آب را بردار و رو
هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو
گو که ما را غیر این اسباب نیست
در مفازه هیچ به زین آب نیست
❈۳❈
گر خزینهش پر متاع فاخرست
این چنین آبش نباشد نادرست
چیست آن کوزه تن محصور ما
اندرو آب حواس شور ما
❈۴❈
ای خداوند این خم و کوزهٔ مرا
در پذیر از فضل الله اشتری
کوزهای با پنج لولهٔ پنج حس
پاک دار این آب را از هر نجس
❈۵❈
تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر
تا بگیرد کوزهٔ من خوی بحر
تا چو هدیه پیش سلطانش بری
پاک بیند باشدش شه مشتری
❈۶❈
بینهایت گردد آبش بعد از آن
پر شود از کوزهٔ من صد جهان
لولهها بر بند و پر دارش ز خم
گفت غضوا عن هوا ابصارکم
❈۷❈
ریش او پر باد کین هدیه کراست
لایق چون او شهی اینست راست
زن نمیدانست کانجا برگذر
هست جاری دجلهای همچون شکر
❈۸❈
در میان شهر چون دریا روان
پر ز کشتیها و شست ماهیان
رو بر سلطان و کار و بار بین
حس تجری تحتها الانهار بین
❈۹❈
این چنین حسها و ادراکات ما
قطرهای باشد در آن نهر صفا
کامنت ها