گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

مولانا:چون خلیفه دید و احوالش شنید آن سبو را پر ز زر کرد و مزید

❈۱❈
چون خلیفه دید و احوالش شنید آن سبو را پر ز زر کرد و مزید
آن عرب را کرد از فاقه خلاص داد بخششها و خلعتهای خاص
❈۲❈
کین سبو پر زر به دست او دهید چونک واگردد سوی دجله‌ش برید
از ره خشک آمدست و از سفر از ره دجله‌ش بود نزدیکتر
❈۳❈
چون به کشتی در نشست و دجله دید سجده می‌کرد از حیا و می‌خمید
کای عجب لطف این شه وهاب را وان عجب‌تر کو ستد آن آب را
❈۴❈
چون پذیرفت از من آن دریای جود آنچنان نقد دغل را زود زود
کل عالم را سبو دان ای پسر کو بود از علم و خوبی تا بسر
❈۵❈
قطره‌ای از دجلهٔ خوبی اوست کان نمی‌گنجد ز پری زیر پوست
گنج مخفی بد ز پری چاک کرد خاک را تابان‌تر از افلاک کرد
❈۶❈
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد خاک را سلطان اطلس‌پوش کرد
ور بدیدی شاخی از دجلهٔ خدا آن سبو را او فنا کردی فنا
❈۷❈
آنک دیدندش همیشه بی خودند بی‌خودانه بر سبو سنگی زدند
ای ز غیرت بر سبو سنگی زده وان شکستت خود درستی آمده
❈۸❈
خم شکسته آب ازو ناریخته صد درستی زین شکست انگیخته
جزو جزو خم برقصست و بحال عقل جزوی را نموده این محال
❈۹❈
نه سبو پیدا درین حالت نه آب خوش ببین والله اعلم بالصواب
چون در معنی زنی بازت کنند پر فکرت زن که شهبازت کنند
❈۱۰❈
پر فکرت شد گل‌آلود و گران زانک گل‌خواری ترا گل شد چو نان
نان گلست و گوشت کمتر خور ازین تا نمانی همچو گل اندر زمین
❈۱۱❈
چون گرسنه می‌شوی سگ می‌شوی تند و بد پیوند و بدرگ می‌شوی
چون شدی تو سیر مرداری شدی بی‌خبر بی پا چو دیواری شدی
❈۱۲❈
پس دمی مردار و دیگر دم سگی چون کنی در راه شیران خوش‌تگی
آلت اشکار خود جز سگ مدان کمترک انداز سگ را استخوان
❈۱۳❈
زانک سگ چون سیر شد سرکش شود کی سوی صید و شکار خوش دود
آن عرب را بی‌نوایی می‌کشید تا بدان درگاه و آن دولت رسید
❈۱۴❈
در حکایت گفته‌ایم احسان شاه در حق آن بی‌نوای بی‌پناه
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق از دهانش می‌جهد در کوی عشق
❈۱۵❈
گر بگوید فقه فقر آید همه بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
ور بگوید کفر دارد بوی دین آید از گفت شکش بوی یقین
❈۱۶❈
کف کژ کز بهر صدقی خاستست اصل صاف آن فرع را آراستست
آن کفش را صافی و محقوق دان همچو دشنام لب معشوق دان
❈۱۷❈
گشته آن دشنام نامطلوب او خوش ز بهر عارض محبوب او
گر بگوید کژ نماید راستی ای کژی که راست را آراستی
❈۱۸❈
از شکر گر شکل نانی می‌پزی طعم قند آید نه نان چون می‌مزی
ور بیابد مؤمنی زرین وثن کی هلد آن را برای هر شمن
❈۱۹❈
بلک گیرد اندر آتش افکند صورت عاریتش را بشکند
تا نماند بر ذهب شکل وثن زانک صورت مانعست و راه‌زن
❈۲۰❈
ذات زرش داد ربانیتست نقش بت بر نقد زر عاریتست
بهر کیکی تو گلیمی را مسوز وز صداع هر مگس مگذار روز
❈۲۱❈
بت‌پرستی چون بمانی در صور صورتش بگذار و در معنی نگر
مرد حجی همره حاجی طلب خواه هندو خواه ترک و یا عرب
❈۲۲❈
منگر اندر نقش و اندر رنگ او بنگر اندر عزم و در آهنگ او
گر سیاهست او هم‌آهنگ توست تو سپیدش خوان که همرنگ توست
❈۲۳❈
این حکایت گفته شد زیر و زبر همچو فکر عاشقان بی پا و سر
سر ندارد چون ز ازل بودست پیش پا ندارد با ابد بودست خویش
❈۲۴❈
بلک چون آبست هر قطره از آن هم سرست و پا و هم بی هر دوان
حاش لله این حکایت نیست هین نقد حال ما و تست این خوش ببین
❈۲۵❈
زانک صوفی با کر و با فر بود هرچ آن ماضیست لا یذکر بود
هم عرب ما هم سبو ما هم ملک جمله ما یؤفک عنه من افک
❈۲۶❈
عقل را شو دان و زن این نفس و طمع این دو ظلمانی و منکر عقل شمع
بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست زانک کل را گونه‌گونه جزوهاست
❈۲۷❈
جزو کل نی جزوها نسبت به کل نی چو بوی گل که باشد جزو گل
لطف سبزه جزو لطف گل بود بانگ قمری جزو آن بلبل بود
❈۲۸❈
گر شوم مشغول اشکال و جواب تشنگان را کی توانم داد آب
گر تو اشکالی بکلی و حرج صبر کن الصبر مفتاح الفرج
❈۲۹❈
احتما کن احتما ز اندیشه‌ها فکر شیر و گور و دلها بیشه‌ها
احتماها بر دواها سرورست زانک خاریدن فزونی گرست
❈۳۰❈
احتما اصل دوا آمد یقین احتما کن قوت جانت ببین
قابل این گفته‌ها شو گوش‌وار تا که از زر سازمت من گوش‌وار
❈۳۱❈
حلقه در گوش مه زرگر شوی تا به ماه و تا ثریا بر شوی
اولا بشنو که خلق مختلف مختلف جانند تا یا از الف
❈۳۲❈
در حروف مختلف شور و شکیست گرچه از یک رو ز سر تا پا یکیست
از یکی رو ضد و یک رو متحد از یکی رو هزل و از یک روی جد
❈۳۳❈
پس قیامت روز عرض اکبرست عرض او خواهد که با زیب و فرست
هر که چون هندوی بدسوداییست روز عرضش نوبت رسواییست
❈۳۴❈
چون ندارد روی همچون آفتاب او نخواهد جز شبی همچون نقاب
برگ یک گل چون ندارد خار او شد بهاران دشمن اسرار او
❈۳۵❈
وانک سر تا پا گلست و سوسنست پس بهار او را دو چشم روشنست
خار بی‌معنی خزان خواهد خزان تا زند پهلوی خود با گلستان
❈۳۶❈
تا بپوشد حسن آن و ننگ این تا نبینی رنگ آن و زنگ این
پس خزان او را بهارست و حیات یک نماید سنگ و یاقوت زکات
❈۳۷❈
باغبان هم داند آن را در خزان لیک دید یک به از دید جهان
خود جهان آن یک کس است او ابلهست هر ستاره بر فلک جزو مهست
❈۳۸❈
پس همی‌گویند هر نقش و نگار مژده مژده نک همی آید بهار
تا بود تابان شکوفه چون زره کی کنند آن میوه‌ها پیدا گره
❈۳۹❈
چون شکوفه ریخت میوه سر کند چونک تن بشکست جان سر بر زند
میوه معنی و شکوفه صورتش آن شکوفه مژده میوه نعمتش
❈۴۰❈
چون شکوفه ریخت میوه شد پدید چونک آن کم شد شد این اندر مزید
تا که نان نشکست قوت کی دهد ناشکسته خوشه‌ها کی می‌دهد
❈۴۱❈
تا هلیله نشکند با ادویه کی شود خود صحت‌افزا ادویه

فایل صوتی مثنوی معنوی بخش ۱۳۸ - قبول کردن خلیفه هدیه را و عطا فرمودن با کمال بی‌نیازی از آن هدیه و از آن سبو

تصاویر

کامنت ها

روفیا
2015-10-18T10:21:42
دوستان کجایید ؟دلمان تنگ شد برایتان !معنای این بیت چیست ؟گر بگوید فقه فقر آید همهبوی فقر آید از آن خوش دمدمه
رضا
2014-12-08T19:10:05
گر سیاهست او هم‌آهنگ تو استتو سپیدش خوان که همرنگ تو است
محمدامین مروتی
2016-10-06T15:22:31
علم "محو" چیست؟محمدامین مروتیعلم محو عصارة آموزه های عارفانه است. مولانا در دفتر اول و درحکایت آن اعرابی که کوزه ای از آب شیرین به رسم هدیه برای خلیفه می برد می گوید خلیفه نماد خدای بی نیاز و صمد است و اعرابی نماد انسان نیازمند. اطرافیان خلیفه به رسم مهمان نوازی آن هدیة کوچک را گرفتند و اصلا به روی اعرابی نیاوردند که خلیفه مالک بحر است و در کنار دجله خانه دارد. مولانا توضیح می دهد این از آن جهت است که خوی انسان های بزرگ مانند خلیفه در اطرافیانش تاثیر مثبت دارد؛ چنان که سبزی آسمان زمین را سبز می کند:خوی شاهان در رعیت جا کندچرخ اخضر، خاک را خضرا کندبعد مثال های بیشتری برای تاکید بر این مطلب می زند و می گوید استاد هر علمی- از اصول تا فقه و صرف و نحو-شاگردش را به همان علم می آراید:هر هنر که اُستا بدان معروف شدجان شاگردان، بدان موصوف شدپیش استادِ اصولی هم اصولخواند آن شاگرد چُستِ با حصولپیش استادِ فقیه، آن فقه‌خوانفقه خواند، نه اصول اندر بیانپیش استادی که او نحوی بود،جان شاگردش ازو نحوی شوداما مهمترینِ علم ها علمی است که تو را در قیامت رستگار کند:باز استادی که او محو ره استجان شاگردش ازو محوِ شه استزین همه انواع دانش، روز مرگدانش فقرست سازِ راه و برگدر جای دیگر هم می گوید:جان جمله ی علم ها این است، اینکه بدانی تو که ای در یومِ دینجانِ کلامِ مولانا این است که در میان علوم اسلامی، عرفان از همه به هدف نزدیک تر است. در روز قیامت از تو قلب سلیم می خواهند نه صرف و نحو و نه علم اصول و فقه. چنان که قران می فرماید: یوم لاینفع مال و لابنون الا من اتی الله بقلب سلیم: روزی که نه مال و نه فرزندان به حال کسی سود نمی بخشد، مگر کسی که با دلی پاک و سالم به سوی خدا بیاید." پس اگر در کنار این علوم، عاشقی و قلب سلیم نروید، به کارِ رستگاری نخواهند آمد. از همین رو شیخ بهایی هم می گوید: علم نبود غیر علمِ عاشقیمابقی تلبیس ابلیس شقیاین از آن روست که بسیاری از عالمان دین به علم خود غره اند و فخر می فروشند و نمی دانند که هدف از تمام علوم باید ساختن قلب سلیم باشد. برای تاکید بر این سخن است که در ادامه مولانا ماجرای معروف نحوی و کشتیبان را -که از امهات و غُررِ حکایات مثنوی است- نقل می کند. نحوی کشتیبان را به سخره می گیرد که چون نحو نمی دانی، نصف عمرت به هدر رفته است. کشتیبان چیزی نمی گوید ولی وقتی کشتی به غرقاب و گرداب در می افتد از نحوی می پرست شناگری می دانی؟ او می گوید خیر. کشتیبان می گوید همة عمرت به فنا خواهد رفت:آن یکی نحوی به کشتی در نشسترو به کشتیبان نهاد آن خودپرستگفت هیچ از نحو خواندی؟ گفت لاگفت نیم عمر تو شد در فنادل‌شکسته گشت کشتیبان ز تابلیک آن دم کرد خامش از جوابباد کشتی را به گردابی فکندگفت کشتیبان بدان نحوی بلندهیچ دانی آشنا کردن بگو؟گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌روگفت کل عمرت ای نحوی فناستزانک کشتی غرق این گردابهاستمولانا نتیجه می گیرد که شرط نجات و رستگاری، محو شدن از انانیت و صیقل دادن قلب است. تا از اوصاف و عناوین و تعینات خود نمیری، رستگار نخواهی بود. این اوصاف و عناوین تو را سنگین می کنند و در بحر غرق می سازند. از این اوصاف که مردی و خود را سبک کردی و برای کسب تعینات دست و پا نزدی، روی آب می آیی و نجات می یابی. مولانا با مقابل نهادن نحو و محو به ما می گوید عرفان چیزی به ما می آموزد که سایر علوم نمی آموزند و آن محو و فقر و فروتنی است:محو می‌باید نه نحو اینجا بدانگر تو محوی بی‌خطر در آب رانآب دریا مرده را بر سر نهدور بود زنده ز دریا کی رهدچون بمردی تو ز اوصافِ بشربحر اسرارت نهد بر فرق سرمولانا می گوید داستان مرد نحوی را برای انتقالِ همین آموزه ذکر کردیم:مرد نحوی را از آن در دوختیمتا شما را نحو محو آموختیمفقه و نحو و صرف حقیقتی دارند که در "کم آمد" یعنی در فروتنی و خود را کم دانستن محقق می شود نه در تفرعن و تبختر بدان ها:فقه فقه و نحو نحو و صرف صرفدر کم آمد یابی ای یار شگرفسپس به داستان اعرابی بر می گرددو می گوید کوزه نماد دانش های ماست که بدان ها می نازیم و دجله نماد علم لایتناهی خدا. خدا هدیه ای از ما می خواهد که خود ندارد. یعنی فقر: انتم الفقرا و هوالغنی الحمید. خداوند از ما قلب سلیم می خواهد نه دانش های لفظی: آن سبوی آب دانشهای ماستوان خلیفه، دجله ی علم خداستما سبوها پُر به دجله می‌بریمگرنه خر دانیم خود را، ما خریمالبته عذر اعرابی نادانی اوست و گرنه سبوی تعینات خود را می شکست و در دجله می ریخت و با بحر در می آمیخت:باری اعرابی بدان معذور بودکو ز دجله غافل و بس دور بودگر ز دجله با خبر بودی چو مااو نبردی آن سبو را جا به جابلک از دجله چو واقف آمدی،آن سبو را بر سر سنگی زدیکل عالم جلوه ای و قطره ای و پرتوی از وجود اوست. در اینجا مولانا برای بیان سرشاری خداوند از نیکی،از حدیث قدسی معروف به "کنز مخفی" بهره می برد که طبق آن داوود نبی از خدا می پرسد چرا عالم را خلق کردی و خدا می فرماید گنجی مخفی بودم و دوست داشتم مر ابشناسند. لذا خلق را آفریدم تا شناخته شوم: کُنتُ کنزا مخفیا، فاحبُبتُ اُعرف، فَخَلَقَت خلقُ لکی اُعرف.:کل عالم را سبو دان ای پسرکو بُود از علم و خوبی تا به سرقطره‌ای از دجله یِ خوبی اوستکان نمی‌گنجد ز پُرّی زیر پوستگنج مخفی بد، ز پرّی چاک کردخاک را تابان‌تر از افلاک کردگنج مخفی بد، ز پُرّی جوش کردخاک را سلطان اطلس‌پوش کردعارفان که عظمت این دجله ی اوصاف را دیده اند، سبوی اوصافشان را در آن غرقه کرده اند:آنک دیدندش همیشه بی خودندبی‌خودانه بر سبو سنگی زدندنه سبو پیدا درین حالت، نه آبخوش ببین والله اعلم بالصوابالبته این بینش مانند علوم ظاهر، با فکر کردن حاصل نمی شود. چرا که فکر و عقل جزئی عادت به دنیا و گِل خواری دارند. با بال عشق می توان به عالم معنا رسید نه با پرّ عقل جزئی. پس آن را بچین:چون درِ معنی زنی بازت کنندپرِّ فکرت زن که شهبازت کنندمولوی می گوید علمای ظاهر به گل خواری عادت کرده اند و در گل مانده اند و گیر کرده اند:پرّ فکرت شد گل‌آلود و گرانزانک گل‌خواری، تو را گِل شد چو ناننان گل است و گوشت کمتر خور ازینتا نمانی همچو گل اندر زمینانسان دچار روزمرگی غریب است. وقتی گرسنه است مانند سگ بدخوست و وقتی سیر می شود مانند شیر دعوی استغنا می کند. در هر دو حالت، بازیچة نفس و انانیت خود است:چون گرسنه می‌شوی سگ می‌شویتند و بد پیوند و بدرگ می‌شویچون شدی تو سیر مرداری شدیبی‌خبر بی پا چو دیواری شدیپس دمی مردار و دیگر دم سگیچون کنی در راه شیران خوش‌تگیمولانا ادامه می دهد که اصل کار عاشقی است. عاشق باشی و بعد عالم و فقیه و نحوی، اشکال ندارد. ولی اول عاشق باش تا رستگار شوی. به قول معروف تزکیه مقدم بر تربیت است :هر چه گوید مرد عاشق بوی عشقاز دهانش می‌جهد در کویِ عشقگر بگوید فقه، فقر آید همهبوی فقر آید از آن خوش دمدمهور بگوید کفر، دارد بوی دینآید از گفتِ شکش بوی یقینکفّ کژ کز بهر صدقی خاستستاصل صاف آن فرع را آراستستآن کفش را صافی و محقوق دانهمچو دشنام لب معشوق دانگشته آن دشنام نامطلوب اوخوش ز بهر عارض محبوب اومهم عدم توقف در صورت و ظاهر وحرکت از صورت به معناست. چنان که اگر بتی از طلا بیابیم، آن را دور نمی اندازیم بلکه ذوبش می کنیم و از طلایش استفادة بهتری می کنیم.ور بیابد مؤمنی زرین وَثَن کی هلد آن را برای هر شَمَن (روحانی آیین هندو)بلک گیرد اندر آتش افکندصورتِ عاریتش را بشکندتا نماند بر ذَهَب شکلِ وثنزانک صورت مانعست و راه‌زنذاتِ زرّش، دادِ ربانیت استنقشِ بت بر نقدِ زر عاریت استدر واقع بت پرستی یعنی ماندن در صورت و نرفتن به سوی معنا:بت‌پرستی، چون بمانی در صورصورتش بگذار و در معنی نگردر ادامه می گوید داستان اعرابی را پریشان و بدون صورت منطقی بیان کردم. این حکایت است . سعی نکن در صحت و سقم آن مناقشه و اتلاف وقت کنی بلکه معنایش را بیاب و بر حال و روز خویشتن تطبیقش ده:این حکایت گفته شد زیر و زبرهمچو فکرِ عاشقان بی پا و سرسر ندارد چون ز ازل بودست پیشپا ندارد با ابد بودست خویشبلک چون آبست هر قطره از آنهم سرست و پا و هم بی هر دوانحاش لله این حکایت نیست هیننقد حال ما و تست این خوش ببینعارف با داستان و حکایت گذشته سر و کار ندارد. بلکه گذشته را هم تبدیل به حال می کند تا از حال خود خبر یابد:زانک صوفی با کر و با فر بودهرچ آن ماضیست لایذکَر بود همة این ها در خود ماست و نباید از حقیقتِ آن روی گردانیم:هم عرب ما ، هم سبو ما، هم ملکجمله ما: یؤفک عنه من افک در این داستان مرد که بی طمع است نماد عقل است و زن که طمع کار است، نماد نفس:عقل را شو دان و زن این نفس و طمعمولانا می گوید به جای سوال و جواب در خود حکایت به اصل آن بپردازید تا تشنگی تان را فرو نشاند:گر شوم مشغول اشکال و جوابتشنگان را کی توانم داد آباگر هم از درک داستان عاجزی، فکر و اندیشه و اشکال و جواب را رها و در عوض صبر و توکل پیشه کن:گر تو اشکالی به کلی و حرجصبر کن الصبر مفتاح الفرجاز تفکرات بی حاصل و رها کردن شیر و گورخر در بیشة دل –یعنی از داستان پردازی- پرهیز کن. زیرا فکر ، فکر می آورد و خودخوری می کنی. مانند خاراندن سرِ گر که خارش آن را فزون تر می کند:احتما کن احتما ز اندیشه‌هافکر شیر و گور و دل ها بیشه‌هااحتماها بر دواها سرورستزانک خاریدن فزونی گرستاحتما اصل دوا آمد یقیناحتما کن، قوتِ جانت ببینقابل این گفته‌ها شو گوش‌وارتا که از زر سازمت من گوش‌وارحلقه در گوش مه زرگر شویتا به ماه و تا ثریا بر شویبدان که مردمان متفاوتند و از الفبای واحد درک های مختلف دارند. حال آن که سخن باید به معنای واحد راه ببرد:اولا بشنو که خلق مختلفمختلف جانند تا یا از الفکلمات معانی مختلفی را تاب می آورند پس اگر از درک معانی این حکایات عاجزی، به کلی از حرف و گفت و صوت و زبان اندیشه اجتناب کن و دل صافی دار با خدای که در روز قیامت -که عرض اکبر است- باید به او عرضه کنی تا روسیاه نباشی:در حروف مختلف، شور و شکیستگرچه از یک رو ز سر تا پا یکیستاز یکی رو ضد و یک رو متحداز یکی رو هزل و از یک روی جدپس قیامت روز عرض اکبرستعرض او خواهد که با زیب و فرستهر که چون هندوی بدسوداییست روز عرضش نوبت رسواییستچون ندارد روی همچون آفتاباو نخواهد جز شبی همچون نقابوانک سر تا پا گلست و سوسنستپس بهار او را دو چشم روشنست
امین کیخا
2013-05-06T23:28:48
ادویه به معنی چاشنی و ادوات به معنی وسیله ها با فارسی ارتباطی دارد یعنی افزار به معنی وسیله به فارسی امروز می باشد ولی در بندهشن افزار به معنی ادویه بوده است یعنی کلمه ای در عربی به دو معنی جداگانه به کار رفته و در پارسی هم کلمه ای دیگر همان دو معنی جدا را میدهد کسی از کسی ترجمه کرده است
ناشناس
2013-07-18T15:03:53
اولین گام که انسان در این مسیر باید بردارد این است:احتما کن احتما ز اندیشه‌هافکر شیر و گور و دلها بیشه‌هااحتماها بر دواها سرورستزانک خاریدن فزونی گرستاحتما اصل دوا آمد یقین احتما کن قوت جانت ببین
برگ بی برگی
2019-10-12T18:17:27
با درود بر روفیای گرامی البته جناب محمد امین مروتی به تفصیل در باره این ابیات توضیحات کافی داده اند و این بنده سر تا پا تقصیر هرچه بگویم تنها ویران کردن امارت میباشد و علاوه بر آن شما خود بسیار محقق خوب و چیره ای هستید به ویژه در بعد فلسفی آموزه های مولانا که همواره دست نوشته هاتان را دنبال کرده و استفاده وافر برده ام . هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق از دهانش می جهد در کوی عشق مولانا میفرمایند انسان به حضور رسیده و کامل هرچه بگوید از عشق میگوید و در راه کوی دلدار (حتی اگر پاره ای اوقات سخنانی متضاد بر لب براند ) .سپس مثال های متعدد می آوردگر بگوید فقه، فقر آید همهبوی فقر آید از آن خوش دمدمهبرای مثال اگر آن عاشق خوش دمدمه حتی از فقه و اصول سخن بگوید از سخنان او بوی فقیر شدن به من کاذب انسان به مشام خواهد رسید و منظور خود را در قالب فقه به مخاطب خود خواهد رساند بنا بر این آن انسان عاشق از هر وسیله ای برای رساندن پیغام عشق استفاده خواهد نمود . ور بگوید کفر، دارد بوی دینآید از گفتِ شکش بوی یقیناو حتی اگر از کفر بگوید قطعا بواسطه آن کفر قصد رسیدن به دین را دارد و از شک گفتنش به یقین و ایمان قلبی خواهد رسید و آن انسان عارف عاشق خود را مقید به کلیشه ها نمی داند .کفّ کژ کز بهر صدقی خاستستاصل صاف آن فرع را آراستستاگر جایی کف کژ که نمادی از هم هویت شدگی های انسان میباشد را برای اثبات حرف درستی بیاراید در حقیقت انسان عارف اصل صاف و خدایی انسان را آراسته و برجسته به مخاطب خود ارائه میکند تا مفهوم را بهتر برساند .آن کفش را صافی و محقوق دانهمچو دشنام لب معشوق دانو شما آن بخش را که عارف به ظاهر ، باطلی را می آراید حق بدان و همانند دشنام لب معشوق قلمداد کن که آن دشنام نیز مطبوع و شیرین است . گشته آن دشنام نامطلوب اوخوش ز بهر عارض محبوب اوو آن دشنام که به ظاهر نا مطبوع و زشت مینماید از برای چهره زیبای معشوق مطبوع و دوست داشتنی خواهد بود . و سپس مولانا مثالهای بیشتری می آورد و میفرمایند عارف عاشق خوش دمدمه از این تعابیر که از جنس طلا بوده اما ظاهری دارند که با عقاید ما همخوانی ندارند استفاده میکند و در آن هیچ اشکالی متوجه اصل موضوع نخواهد شد . ممنون از حوصله و بذل توجه شما و پوزش از محضر شما بزرگواران ..موفق و پایدار باشید .
برگ بی برگی
2019-10-12T18:28:14
در ادامه به دوستان و سروران یادآوری میکنم همانطور که میدانیم مولانا این عارف بی همتا و عاشق حتی از هزلیات نیز برای رسانیدن مفاهیم مورد نظر خود گذشت ننموده است و با هر زبان ممکن قصد راهنمایی و بیدار کردن ما انسانها را داشته است و به واقع شنیدن این هزلیات از هر شاعر دیگری شاید موجب انزجار ما می گشت اما شنیدن آنها از زبان مولانا با توجه به مفاهیم آنها همچون عسل مینماید و این اعجاز مولانا میباشد در کلام . زیاده گویی ها را بر من ببخشایید
برگ بی برگی
2019-10-12T19:39:09
هر که چون هندوی بدسوداییستروز عرضش نوبت رسواییستدر اینجا بنظر میرسد هندوی بد سودایی همان من کاذب و متوهم ساخته ذهن انسان است و بد سودایی یا بد معامله بودن در بیع را مولانا به این جهت استفاده نموده است که انسان بد معامله احساس زرنگی داشته و قانون جبران زندگی را رعایت نمی کند ، لذا میخواهد بیشتر بدست آورد و کمتر بهای آن را بپردازد و این انسان دارای من ذهنی هم هویت شده با چیزهای این جهانی در روز عرضه خود به پیشگاه حق یعنی در روز رستاخیز ( رستاخیز صغرا و یا کبری) رسوا شده و چیزی برای ارائه ندارد . البته این به معنی بیزاری مولانا از هندو یا هر آیین دیگری نیست چرا که در جاهایی دیگر گبر را تمثیل و نماد من کاذب پدید آمده توسط ذهن میداند و این ربطی به دین و آیین یهودی ها و یا هندوها نداشته است چنانچه در همین بخش و چند بیت ماقبل از این بیت می فرماید : مرد حجی ؟ همره حاجی طلب خواه هندو خواه ترک و یا عربمنگر اندر نقش و اندر رنگ او بنگر اندر عزم و در آهنگ او میفرماید اگر عاشق سالک راه عشق و کوی دوست هستی دوست و همراهی را بیاب تا در این راه دشوار به تو کمک کند و این انسان از هر دین و مذهب که باشد تفاوتی ندارد بلکه بایستی اراده و پایداری و چگونگی راه روی او مورد نظرت باشد و نقش ظاهر و یا رنگ و نژاد او اهمیتی ندارد .یعنی اینکه انسان فارغ از هر دین و مذهب یا رنگ و نژاد توانایی زنده شدن به اصل خدایی خود را دارد و این از ویژگی های منحصر به فرد مولانا در بین سایر عرفای دور نزدیک ما و جهان شمول بودن آن بزرگ دارد .موفق و پایدار باشید
محمد علی لطفی
2018-09-04T21:15:57
Comment by زیگلری — مرداد 2, 1397 @ 7:06 ق.ظآیا مبارزه با ریزش مو و کچلی و چاقی و لاغری و ….ارزش انسانی دارد یا “معده را بگذار و سوی دل خرام”؟!.آیا اگر موهای صورت و بدن “میمونها ی انسان نما “ریزش نمیکرد، تکامل ایجاد میشد؟چرا دانشمندان میخواهند مانع تکامل و ریزش مو شوند؟!Comment by محمد علی لطفی — مرداد 2, 1397 @ 12:48 ب.ظبه یاد اشعار زنده یاد آقای !؟ پروین اعتصامی افتادم …../در سر عقل میباید بی کلاهی، با کلاهی، کلاه مخملی، کلاه شامپو !، کلاه کج، دستار، عمامه، روسری، توسری، کلاه بوقی، کله تگزاسی، کلاه پشمی، کلاه قفقازی، کلاه هندی!،……….، عیب نیست/
سوشیانت کیخسروی
2022-04-28T06:05:06.3631447
باغبان هم داند آن را در خزان                             لیک دید یک به از دید جهان خود جهان آن یک کس است، او ابلهست                  هر ستاره بر فلک جزو مهست باغبان (آفریدگار) درهمان فصل خزان هم تشخیص می دهد کدام گیاه خار است وبرگ وشکوفه ای در بهار نخواهد داد. ولی بوته خار می پندارد یک نفر(دید یک) بداند از ضمیر او بهتراست که رسوای جهان شود (دیدجهان) در حالیکه همه جهان آن یک کس (باغبان) است وآن خار ابلهست که این معنا رانمی داند
یزدانپناه عسکری
2023-05-09T04:42:45.2898555
48- حاش لله این حکایت نیست هین - نقد حال ما و تست این خوش ببین  زانک صوفی با کر و با فر بود - هرچ آن ماضیست لا یذکر بود هم عرب ما هم سبو ما هم ملک - جمله ما یؤفک عنه من افک  عقل را شو دان و زن این نفس و طمع - این دو ظلمانی و منکر عقل شمع  بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست - زانک کل را گونه‌گونه جزوهاست  جزو کل نی جزوها نسبت به کل - نی چو بوی گل که باشد جزو گل  لطف سبزه جزو لطف گل بود - بانگ قمری جزو آن بلبل بود گر شوم مشغول اشکال و جواب - تشنگان را کی توانم داد آب  گر تو اشکالی بکلی و حرج - صبر کن الصبر مفتاح الفرج  احتما کن احتما ز اندیشه‌ها - فکر شیر و گور و دلها بیشه‌ها  *** [یزدانپناه عسکری] 50- جمله ما یؤفک عنه من افک  نیروی حیات و تجربیات زندگی در فرآیند تطهیر الذاریات : یُؤْفَکُ عَنْهُ مَنْ أُفِک‏ (9) قُتِلَ الْخَرَّاصُون‏ (10) باز گرداندن (افک) و برچیدن (خرص) و برکندن (قتل) و دور کردنِ (یُؤْفَکُ) اعمال از تداخل با نیروی حیات. [(قَوْلَ الَّذینَ کَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّی یُؤْفَکُونَ - توبه/30)] *** محمد رضا آدینه وند لرستانی: الذاریات : یُؤْفَکُ عَنْهُ مَنْ أُفِک‏ (9) قُتِلَ الْخَرَّاصُون‏ (10) کسانی‏ که از ایمان به آن (روز جزا یا قرآن و رسول) منحرف می ‏شوند که از قبول حقّ سرباز می‏ زنند. کشته شوند دروغگویان. (آدینه‏ وند لرستانی، محمدرضا، کلمة الله العلیا، 6جلد، اسوه - ایران - تهران، چاپ: 1، 1377 ه.ش.ج6ص188و189)