مولانا:چون خلیفه دید و احوالش شنید آن سبو را پر ز زر کرد و مزید
❈۱❈
چون خلیفه دید و احوالش شنید
آن سبو را پر ز زر کرد و مزید
آن عرب را کرد از فاقه خلاص
داد بخششها و خلعتهای خاص
❈۲❈
کین سبو پر زر به دست او دهید
چونک واگردد سوی دجلهش برید
از ره خشک آمدست و از سفر
از ره دجلهش بود نزدیکتر
❈۳❈
چون به کشتی در نشست و دجله دید
سجده میکرد از حیا و میخمید
کای عجب لطف این شه وهاب را
وان عجبتر کو ستد آن آب را
❈۴❈
چون پذیرفت از من آن دریای جود
آنچنان نقد دغل را زود زود
کل عالم را سبو دان ای پسر
کو بود از علم و خوبی تا بسر
❈۵❈
قطرهای از دجلهٔ خوبی اوست
کان نمیگنجد ز پری زیر پوست
گنج مخفی بد ز پری چاک کرد
خاک را تابانتر از افلاک کرد
❈۶❈
گنج مخفی بد ز پری جوش کرد
خاک را سلطان اطلسپوش کرد
ور بدیدی شاخی از دجلهٔ خدا
آن سبو را او فنا کردی فنا
❈۷❈
آنک دیدندش همیشه بی خودند
بیخودانه بر سبو سنگی زدند
ای ز غیرت بر سبو سنگی زده
وان شکستت خود درستی آمده
❈۸❈
خم شکسته آب ازو ناریخته
صد درستی زین شکست انگیخته
جزو جزو خم برقصست و بحال
عقل جزوی را نموده این محال
❈۹❈
نه سبو پیدا درین حالت نه آب
خوش ببین والله اعلم بالصواب
چون در معنی زنی بازت کنند
پر فکرت زن که شهبازت کنند
❈۱۰❈
پر فکرت شد گلآلود و گران
زانک گلخواری ترا گل شد چو نان
نان گلست و گوشت کمتر خور ازین
تا نمانی همچو گل اندر زمین
❈۱۱❈
چون گرسنه میشوی سگ میشوی
تند و بد پیوند و بدرگ میشوی
چون شدی تو سیر مرداری شدی
بیخبر بی پا چو دیواری شدی
❈۱۲❈
پس دمی مردار و دیگر دم سگی
چون کنی در راه شیران خوشتگی
آلت اشکار خود جز سگ مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
❈۱۳❈
زانک سگ چون سیر شد سرکش شود
کی سوی صید و شکار خوش دود
آن عرب را بینوایی میکشید
تا بدان درگاه و آن دولت رسید
❈۱۴❈
در حکایت گفتهایم احسان شاه
در حق آن بینوای بیپناه
هر چه گوید مرد عاشق بوی عشق
از دهانش میجهد در کوی عشق
❈۱۵❈
گر بگوید فقه فقر آید همه
بوی فقر آید از آن خوش دمدمه
ور بگوید کفر دارد بوی دین
آید از گفت شکش بوی یقین
❈۱۶❈
کف کژ کز بهر صدقی خاستست
اصل صاف آن فرع را آراستست
آن کفش را صافی و محقوق دان
همچو دشنام لب معشوق دان
❈۱۷❈
گشته آن دشنام نامطلوب او
خوش ز بهر عارض محبوب او
گر بگوید کژ نماید راستی
ای کژی که راست را آراستی
❈۱۸❈
از شکر گر شکل نانی میپزی
طعم قند آید نه نان چون میمزی
ور بیابد مؤمنی زرین وثن
کی هلد آن را برای هر شمن
❈۱۹❈
بلک گیرد اندر آتش افکند
صورت عاریتش را بشکند
تا نماند بر ذهب شکل وثن
زانک صورت مانعست و راهزن
❈۲۰❈
ذات زرش داد ربانیتست
نقش بت بر نقد زر عاریتست
بهر کیکی تو گلیمی را مسوز
وز صداع هر مگس مگذار روز
❈۲۱❈
بتپرستی چون بمانی در صور
صورتش بگذار و در معنی نگر
مرد حجی همره حاجی طلب
خواه هندو خواه ترک و یا عرب
❈۲۲❈
منگر اندر نقش و اندر رنگ او
بنگر اندر عزم و در آهنگ او
گر سیاهست او همآهنگ توست
تو سپیدش خوان که همرنگ توست
❈۲۳❈
این حکایت گفته شد زیر و زبر
همچو فکر عاشقان بی پا و سر
سر ندارد چون ز ازل بودست پیش
پا ندارد با ابد بودست خویش
❈۲۴❈
بلک چون آبست هر قطره از آن
هم سرست و پا و هم بی هر دوان
حاش لله این حکایت نیست هین
نقد حال ما و تست این خوش ببین
❈۲۵❈
زانک صوفی با کر و با فر بود
هرچ آن ماضیست لا یذکر بود
هم عرب ما هم سبو ما هم ملک
جمله ما یؤفک عنه من افک
❈۲۶❈
عقل را شو دان و زن این نفس و طمع
این دو ظلمانی و منکر عقل شمع
بشنو اکنون اصل انکار از چه خاست
زانک کل را گونهگونه جزوهاست
❈۲۷❈
جزو کل نی جزوها نسبت به کل
نی چو بوی گل که باشد جزو گل
لطف سبزه جزو لطف گل بود
بانگ قمری جزو آن بلبل بود
❈۲۸❈
گر شوم مشغول اشکال و جواب
تشنگان را کی توانم داد آب
گر تو اشکالی بکلی و حرج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج
❈۲۹❈
احتما کن احتما ز اندیشهها
فکر شیر و گور و دلها بیشهها
احتماها بر دواها سرورست
زانک خاریدن فزونی گرست
❈۳۰❈
احتما اصل دوا آمد یقین
احتما کن قوت جانت ببین
قابل این گفتهها شو گوشوار
تا که از زر سازمت من گوشوار
❈۳۱❈
حلقه در گوش مه زرگر شوی
تا به ماه و تا ثریا بر شوی
اولا بشنو که خلق مختلف
مختلف جانند تا یا از الف
❈۳۲❈
در حروف مختلف شور و شکیست
گرچه از یک رو ز سر تا پا یکیست
از یکی رو ضد و یک رو متحد
از یکی رو هزل و از یک روی جد
❈۳۳❈
پس قیامت روز عرض اکبرست
عرض او خواهد که با زیب و فرست
هر که چون هندوی بدسوداییست
روز عرضش نوبت رسواییست
❈۳۴❈
چون ندارد روی همچون آفتاب
او نخواهد جز شبی همچون نقاب
برگ یک گل چون ندارد خار او
شد بهاران دشمن اسرار او
❈۳۵❈
وانک سر تا پا گلست و سوسنست
پس بهار او را دو چشم روشنست
خار بیمعنی خزان خواهد خزان
تا زند پهلوی خود با گلستان
❈۳۶❈
تا بپوشد حسن آن و ننگ این
تا نبینی رنگ آن و زنگ این
پس خزان او را بهارست و حیات
یک نماید سنگ و یاقوت زکات
❈۳۷❈
باغبان هم داند آن را در خزان
لیک دید یک به از دید جهان
خود جهان آن یک کس است او ابلهست
هر ستاره بر فلک جزو مهست
❈۳۸❈
پس همیگویند هر نقش و نگار
مژده مژده نک همی آید بهار
تا بود تابان شکوفه چون زره
کی کنند آن میوهها پیدا گره
❈۳۹❈
چون شکوفه ریخت میوه سر کند
چونک تن بشکست جان سر بر زند
میوه معنی و شکوفه صورتش
آن شکوفه مژده میوه نعمتش
❈۴۰❈
چون شکوفه ریخت میوه شد پدید
چونک آن کم شد شد این اندر مزید
تا که نان نشکست قوت کی دهد
ناشکسته خوشهها کی میدهد
❈۴۱❈
تا هلیله نشکند با ادویه
کی شود خود صحتافزا ادویه
کامنت ها