مولانا:آتشی افتاد در عهد عمر همچو چوب خشک میخورد او حجر
❈۱❈
آتشی افتاد در عهد عمر
همچو چوب خشک میخورد او حجر
در فتاد اندر بنا و خانهها
تا زد اندر پر مرغ و لانهها
❈۲❈
نیم شهر از شعلهها آتش گرفت
آب میترسید از آن و میشکفت
مشکهای آب و سرکه میزدند
بر سر آتش کسان هوشمند
❈۳❈
آتش از استیزه افزون میشدی
میرسید او را مدد از بی حدی
خلق آمد جانب عمر شتاب
کآتش ما مینمیرد هیچ از آب
❈۴❈
گفت آن آتش ز آیات خداست
شعلهای از آتش بخل شماست
آب و سرکه چیست نان قسمت کنید
بخل بگذارید اگر آل منید
❈۵❈
خلق گفتندش که در بگشودهایم
ما سخی و اهل فتوت بودهایم
گفت نان در رسم و عادت دادهاید
دست از بهر خدا نگشادهاید
❈۶❈
بهر فخر و بهر بوش و بهر ناز
نه از برای ترس و تقوی و نیاز
مال تخمست و بهر شوره منه
تیغ را در دست هر رهزن مده
❈۷❈
اهل دین را باز دان از اهل کین
همنشین حق بجو با او نشین
هر کسی بر قوم خود ایثار کرد
کاغه پندارد که او خود کار کرد
کامنت ها