مولانا:از علی آموز اخلاص عمل شیر حق را دان مطهر از دغل
❈۱❈
از علی آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت
زود شمشیری بر آورد و شتافت
❈۲❈
او خدو انداخت در روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه
سجده آرد پیش او در سجدهگاه
❈۳❈
در زمان انداخت شمشیر آن علی
کرد او اندر غزااش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل
وز نمودن عفو و رحمت بیمحل
❈۴❈
گفت بر من تیغ تیز افراشتی
از چه افکندی مرا بگذاشتی
آن چه دیدی بهتر از پیکار من
تا شدی تو سست در اشکار من
❈۵❈
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست
تا چنان برقی نمود و باز جست
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید
در دل و جان شعلهای آمد پدید
❈۶❈
آن چه دیدی برتر از کون و مکان
که به از جان بود و بخشیدیم جان
در شجاعت شیر ربانیستی
در مروت خود کی داند کیستی
❈۷❈
در مروت ابر موسیی بتیه
کآمد از وی خوان و نان بیشبیه
ابرها گندم دهد کان را بجهد
پخته و شیرین کند مردم چو شهد
❈۸❈
ابر موسی پر رحمت بر گشاد
پخته و شیرین بی زحمت بداد
از برای پختهخواران کرم
رحمتش افراخت در عالم علم
❈۹❈
تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا
کم نشد یک روز زان اهل رجا
تا هم ایشان از خسیسی خاستند
گندنا و تره و خس خواستند
❈۱۰❈
امت احمد که هستید از کرام
تا قیامت هست باقی آن طعام
چون ابیت عند ربی فاش شد
یطعم و یسقی کنایت ز آش شد
❈۱۱❈
هیچ بیتاویل این را در پذیر
تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زانک تاویلست وا داد عطا
چونک بیند آن حقیقت را خطا
❈۱۲❈
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست
عقل کل مغزست و عقل جزو پوست
خویش را تاویل کن نه اخبار را
مغز را بد گوی نه گلزار را
❈۱۳❈
ای علی که جمله عقل و دیدهای
شمهای واگو از آنچ دیدهای
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
❈۱۴❈
بازگو دانم که این اسرار هوست
زانک بی شمشیر کشتن کار اوست
صانع بی آلت و بی جارحه
واهب این هدیههای رابحه
❈۱۵❈
صد هزاران می چشاند هوش را
که خبر نبود دو چشم و گوش را
باز گو ای باز عرش خوششکار
تا چه دیدی این زمان از کردگار
❈۱۶❈
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشمهای حاضران بر دوخته
آن یکی ماهی همیبیند عیان
وان یکی تاریک میبیند جهان
❈۱۷❈
وان یکی سه ماه میبیند بهم
این سه کس بنشسته یک موضع نعم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز
در تو آویزان و از من در گریز
❈۱۸❈
سحر عین است این عجب لطف خفیست
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست
عالم ار هجده هزارست و فزون
هر نظر را نیست این هجده زبون
❈۱۹❈
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس سؤ القضا حسن القضا
یا تو واگو آنچ عقلت یافتست
یا بگویم آنچ برمن تافتست
❈۲۰❈
از تو بر من تافت چون داری نهان
میفشانی نور چون مه بی زبان
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شب روان را زودتر آرد به راه
❈۲۱❈
از غلط ایمن شوند و از ذهول
بانگ مه غالب شود بر بانگ غول
ماه بی گفتن چو باشد رهنما
چون بگوید شد ضیا اندر ضیا
❈۲۲❈
چون تو بابی آن مدینهٔ علم را
چون شعاعی آفتاب حلم را
باز باش ای باب بر جویای باب
تا رسد از تو قشور اندر لباب
❈۲۳❈
باز باش ای باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
هر هوا و ذرهای خود منظریست
نا گشاده کی گود کانجا دریست
❈۲۴❈
تا بنگشاید دری را دیدبان
در درون هرگز نجنبد این گمان
چون گشاده شد دری حیران شود
مرغ اومید و طمع پران شود
❈۲۵❈
غافلی ناگه به ویران گنج یافت
سوی هر ویران از آن پس میشتافت
تا ز درویشی نیابی تو گهر
کی گهر جویی ز درویشی دگر
❈۲۶❈
سالها گر ظن دود با پای خویش
نگذرد ز اشکاف بینیهای خویش
تا ببینی نایدت از غیب بو
غیر بینی هیچ میبینی بگو
کامنت ها