مولانا:من چنان مردم که بر خونی خویش نوش لطف من نشد در قهر نیش
❈۱❈
من چنان مردم که بر خونی خویش
نوش لطف من نشد در قهر نیش
گفت پیغامبر به گوش چاکرم
کو برد روزی ز گردن این سرم
❈۲❈
کرد آگه آن رسول از وحی دوست
که هلاکم عاقبت بر دست اوست
او همیگوید بکش پیشین مرا
تا نیاید از من این منکر خطا
❈۳❈
من همیگویم چو مرگ من ز تست
با قضا من چون توانم حیله جست
او همیافتد به پیشم کای کریم
مر مرا کن از برای حق دو نیم
❈۴❈
تا نه آید بر من این انجام بد
تا نسوزد جان من بر جان خود
من همی گویم برو جف القلم
زان قلم بس سرنگون گردد علم
❈۵❈
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو
زانک این را من نمیدانم ز تو
آلت حقی تو فاعل دست حق
چون زنم بر آلت حق طعن و دق
❈۶❈
گفت او پس آن قصاص از بهر چیست
گفت هم از حق و آن سر خفیست
گر کند بر فعل خود او اعتراض
ز اعتراض خود برویاند ریاض
❈۷❈
اعتراض او را رسد بر فعل خود
زانک در قهرست و در لطف او احد
اندرین شهر حوادث میر اوست
در ممالک مالک تدبیر اوست
❈۸❈
آلت خود را اگر او بشکند
آن شکسته گشته را نیکو کند
رمز ننسخ آیة او ننسها
نات خیرا در عقب میدان مها
❈۹❈
هر شریعت را که حق منسوخ کرد
او گیا برد و عوض آورد ورد
شب کند منسوخ شغل روز را
بین جمادی خرد افروز را
❈۱۰❈
باز شب منسوخ شد از نور روز
تا جمادی سوخت زان آتشفروز
گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات
نه درون ظلمتست آب حیات
❈۱۱❈
نه در آن ظلمت خردها تازه شد
سکتهای سرمایهٔ آوازه شد
که ز ضدها ضدها آمد پدید
در سویدا روشنایی آفرید
❈۱۲❈
جنگ پیغامبر مدار صلح شد
صلح این آخر زمان زان جنگ بد
صد هزاران سر برید آن دلستان
تا امان یابد سر اهل جهان
❈۱۳❈
باغبان زان میبرد شاخ مضر
تا بیابد نخل قامتها و بر
میکند از باغ دانا آن حشیش
تا نماید باغ و میوه خرمیش
❈۱۴❈
میکند دندان بد را آن طبیب
تا رهد از درد و بیماری حبیب
پس زیادتها درون نقصهاست
مر شهیدان را حیات اندر فناست
❈۱۵❈
چون بریده گشت حلق رزقخوار
یرزقون فرحین شد گوار
حلق حیوان چون بریده شد بعدل
حلق انسان رست و افزونید فضل
❈۱۶❈
حلق انسان چون ببرد هین ببین
تا چه زاید کن قیاس آن برین
حلق ثالث زاید و تیمار او
شربت حق باشد و انوار او
❈۱۷❈
حلق ببریده خورد شربت ولی
حلق از لا رسته مرده در بلی
بس کن ای دونهمت کوتهبنان
تا کیت باشد حیات جان به نان
❈۱۸❈
زان نداری میوهای مانند بید
کآبرو بردی پی نان سپید
گر ندارد صبر زین نان جان حس
کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
❈۱۹❈
جامهشویی کرد خواهی ای فلان
رو مگردان از محلهٔ گازران
گرچه نان بشکست مر روزهٔ ترا
در شکستهبند پیچ و برتر آ
❈۲۰❈
چون شکستهبند آمد دست او
پس رفو باشد یقین اشکست او
گر تو آن را بشکنی گوید بیا
تو درستش کن نداری دست و پا
❈۲۱❈
پس شکستن حق او باشد که او
مر شکسته گشته را داند رفو
آنک داند دوخت او داند درید
هر چه را بفروخت نیکوتر خرید
❈۲۲❈
خانه را ویران کند زیر و زبر
پس بیک ساعت کند معمورتر
گر یکی سر را ببرد از بدن
صد هزاران سر بر آرد در زمن
❈۲۳❈
گر نفرمودی قصاصی بر جنات
یا نگفتی فی القصاص آمد حیات
خود که را زهره بدی تا او ز خود
بر اسیر حکم حق تیغی زند
❈۲۴❈
زانک داند هر که چشمش را گشود
کان کشنده سخرهٔ تقدیر بود
هر که را آن حکم بر سر آمدی
بر سر فرزند هم تیغی زدی
❈۲۵❈
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان
پیش دام حکم عجز خود بدان
کامنت ها