مولانا:همچو مریم گوی پیش از فوت ملک نقش را کالعوذ بالرحمن منک
❈۱❈
همچو مریم گوی پیش از فوت ملک
نقش را کالعوذ بالرحمن منک
دید مریم صورتی بس جانفزا
جانفزایی دلربایی در خلا
❈۲❈
پیش او بر رست از روی زمین
چون مه وخورشید آن روح الامین
از زمین بر رست خوبی بینقاب
آنچنان کز شرق روید آفتاب
❈۳❈
لرزه بر اعضای مریم اوفتاد
کو برهنه بود و ترسید از فساد
صورتی که یوسف ار دیدی عیان
دست از حیرت بریدی چو زنان
❈۴❈
همچو گل پیشش برویید آن ز گل
چون خیالی که بر آرد سر ز دل
گشت بیخود مریم و در بیخودی
گفت بجهم در پناه ایزدی
❈۵❈
زانک عادت کرده بود آن پاکجیب
در هزیمت رخت بردن سوی غیب
چون جهان را دید ملکی بیقرار
حازمانه ساخت زان حضرت حصار
❈۶❈
تا به گاه مرگ حصنی باشدش
که نیابد خصم راه مقصدش
از پناه حق حصاری به ندید
یورتگه نزدیک آن دز برگزید
❈۷❈
چون بدید آن غمزههای عقلسوز
که ازو میشد جگرها تیردوز
شاه و لشکر حلقه در گوشش شده
خسروان هوش بیهوشش شده
❈۸❈
صد هزاران شاه مملوکش برق
صد هزاران بدر را داده به دق
زهره نی مر زهره را تا دم زند
عقل کلش چون ببیند کم زند
❈۹❈
من چگویم که مرا در دوختهست
دمگهم را دمگه او سوختهست
دود آن نارم دلیلم من برو
دور از آن شه باطل ما عبروا
❈۱۰❈
خود نباشد آفتابی را دلیل
جز که نور آفتاب مستطیل
سایه کی بود تا دلیل او بود
این بستش کع ذلیل او بود
❈۱۱❈
این جلالت در دلالت صادقست
جمله ادراکات پس او سابقست
جمله ادراکات بر خرهای لنگ
او سوار باد پران چون خدنگ
❈۱۲❈
گر گریزد کس نیابد گرد شه
ور گریزند او بگیرد پیش ره
جمله ادراکات را آرام نی
وقت میدانست وقت جام نی
❈۱۳❈
آن یکی وهمی چو بازی میپرد
وآن دگر چون تیر معبر میدرد
وان دگر چون کشتی با بادبان
وآن دگر اندر تراجع هر زمان
❈۱۴❈
چون شکاری مینمایدشان ز دور
جمله حمله میفزایند آن طیور
چونک ناپیدا شود حیران شوند
همچو جغدان سوی هر ویران شوند
❈۱۵❈
منتظر چشمی به هم یک چشم باز
تا که پیدا گردد آن صید به ناز
چون بماند دیر گویند از ملال
صید بود آن خود عجب یا خود خیال
❈۱۶❈
مصلحت آنست تا یک ساعتی
قوتی گیرند و زور از راحتی
گر نبودی شب همه خلقان ز آز
خویشتن را سوختندی ز اهتزاز
❈۱۷❈
از هوس وز حرص سود اندوختن
هر کسی دادی بدن را سوختن
شب پدید آید چو گنج رحمتی
تا رهند ازحرص خود یکساعتی
❈۱۸❈
چونک قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاح تست آتش دل مشو
زآنک در خرجی در آن بسط و گشاد
خرج را دخلی بباید زاعتداد
❈۱۹❈
گر هماره فصل تابستان بدی
سوزش خورشید در بستان شدی
منبتش را سوختی از بیخ و بن
که دگر تازه نگشتی آن کهن
❈۲۰❈
گر ترشرویست آن دی مشفق است
صیف خندانست اما محرقست
چونک قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن در جبین
❈۲۱❈
کودکان خندان و دانایان ترش
غم جگر را باشد و شادی ز شش
چشم کودک همچو خر در آخرست
چشم عاقل در حساب آخرست
❈۲۲❈
او در آخر چرب میبیند علف
وین ز قصاب آخرش بیند تلف
آن علف تلخست کین قصاب داد
بهر لحم ما ترازویی نهاد
❈۲۳❈
رو ز حکمت خور علف کان را خدا
بی غرض دادست از محض عطا
فهم نان کردی نه حکمت ای رهی
زانچ حق گفتت کلوا من رزقه
❈۲۴❈
رزق حق حکمت بود در مرتبت
کان گلوگیرت نباشد عاقبت
این دهان بستی دهانی باز شد
کو خورندهٔ لقمههای راز شد
❈۲۵❈
گر ز شیر دیو تن را وابری
در فطام اوبسی نعمت خوردی
ترکجوشش شرح کردم نیمخام
از حکیم غزنوی بشنو تمام
❈۲۶❈
در الهینامه گوید شرح این
آن حکیم غیب و فخرالعارفین
غم خور و نان غمافزایان مخور
زانک عاقل غم خورد کودک شکر
❈۲۷❈
قند شادی میوهٔ باغ غمست
این فرح زخمست وآن غم مرهمست
غم چو بینی در کنارش کش به عشق
از سر ربوه نظر کن در دمشق
❈۲۸❈
عاقل از انگور می بیند همی
عاشق از معدوم شی بیند همی
جنگ میکردند حمالان پریر
تو مکش تا من کشم حملش چو شیر
❈۲۹❈
زانک زان رنجش همیدیدند سود
حمل را هر یک ز دیگر میربود
مزد حق کو مزد آن بیمایه کو
این دهد گنجیت مزد و آن تسو
❈۳۰❈
گنج زری که چو خسپی زیر ریگ
با تو باشد ان نباشد مردریگ
پیش پیش آن جنازهت میدود
مونس گور و غریبی میشود
❈۳۱❈
بهر روز مرگ این دم مرده باش
تا شوی با عشق سرمد خواجهتاش
صبر میبیند ز پردهٔ اجتهاد
روی چون گلنار و زلفین مراد
❈۳۲❈
غم چو آیینهست پیش مجتهد
کاندرین ضد مینماید روی ضد
بعد ضد رنج آن ضد دگر
رو دهد یعنی گشاد و کر و فر
❈۳۳❈
این دو وصف از پنجهٔ دستت ببین
بعد قبض مشت بسط آید یقین
پنجه را گر قبض باشد دایما
یا همه بسط او بود چون مبتلا
❈۳۴❈
زین دو وصفش کار و مکسب منتظم
چون پر مرغ این دو حال او را مهم
چونک مریم مضطرب شد یک زمان
همچنانک بر زمین آن ماهیان
کامنت ها