مولانا:گفت او را ناصحی ای بیخبر عاقبت اندیش اگر داری هنر
❈۱❈
گفت او را ناصحی ای بیخبر
عاقبت اندیش اگر داری هنر
درنگر پس را به عقل و پیش را
همچو پروانه مسوزان خویش را
❈۲❈
چون بخارا میروی دیوانهای
لایق زنجیر و زندانخانهای
او ز تو آهن همیخاید ز خشم
او همیجوید ترا با بیست چشم
❈۳❈
میکند او تیز از بهر تو کارد
او سگ قحطست و تو انبان آرد
چون رهیدی و خدایت راه داد
سوی زندان میروی چونت فتاد
❈۴❈
بر تو گر دهگون موکل آمدی
عقل بایستی کز ایشان کم زدی
چون موکل نیست بر تو هیچکس
از چه بسته گشت بر تو پیش و پس
❈۵❈
عشق پنهان کرده بود او را اسیر
آن موکل را نمیدید آن نذیر
هر موکل را موکل مختفیست
ورنه او در بند سگ طبعی ز چیست
❈۶❈
خشم شاه عشق بر جانش نشست
بر عوانی و سیهروییش بست
میزند او را که هین او رابزن
زان عوانان نهان افغان من
❈۷❈
هرکه بینی در زیانی میرود
گرچه تنها با عوانی میرود
گر ازو واقف بدی افغان زدی
پیش آن سلطان سلطانان شدی
❈۸❈
ریختی بر سر به پیش شاه خاک
تا امان دیدی ز دیو سهمناک
میر دیدی خویش را ای کم ز مور
زان ندیدی آن موکل را تو کور
❈۹❈
غره گشتی زین دروغین پر و بال
پر و بالی کو کشد سوی وبال
پر سبک دارد ره بالا کند
چون گلآلو شد گرانیها کند
کامنت ها