مولانا:رو نهاد آن عاشق خونابهریز دلطپان سوی بخارا گرم و تیز
❈۱❈
رو نهاد آن عاشق خونابهریز
دلطپان سوی بخارا گرم و تیز
ریگ آمون پیش او همچون حریر
آب جیحون پیش او چون آبگیر
❈۲❈
آن بیابان پیش او چون گلستان
میفتاد از خنده او چون گلستان
در سمرقندست قند اما لبش
از بخارا یافت و آن شد مذهبش
❈۳❈
ای بخارا عقلافزا بودهای
لیکن ازمن عقل و دین بربودهای
بدر میجویم از آنم چون هلال
صدر میجویم درین صف نعال
❈۴❈
چون سواد آن بخارا را بدید
در سواد غم بیاضی شد پدید
ساعتی افتاد بیهوش و دراز
عقل او پرید در بستان راز
❈۵❈
بر سر و رویش گلابی میزدند
از گلاب عشق او غافل بدند
او گلستانی نهانی دیده بود
غارت عشقش ز خود ببریده بود
❈۶❈
تو فسرده درخور این دم نهای
با شکر مقرون نهای گرچه نیی
رخت عقلت با توست و عاقلی
کز جنودا لم تروها غافلی
کامنت ها