مولانا:اندر آمد در بخارا شادمان پیش معشوق خود و دارالامان
❈۱❈
اندر آمد در بخارا شادمان
پیش معشوق خود و دارالامان
همچو آن مستی که پرد بر اثیر
مه کنارش گیرد و گوید که گیر
❈۲❈
هرکه دیدش در بخارا گفت خیز
پیش از پیدا شدن منشین گریز
که ترا میجوید آن شه خشمگین
تا کشد از جان تو ده ساله کین
❈۳❈
الله الله درمیا در خون خویش
تکیه کم کن بر دم و افسون خویش
شحنهٔ صدر جهان بودی و راد
معتمد بودی مهندس اوستاد
❈۴❈
غدو کردی وز جزا بگریختی
رسته بودی باز چون آویختی
از بلا بگریختی با صد حیل
ابلهی آوردت اینجا یا اجل
❈۵❈
ای که عقلت بر عطارد دق کند
عقل و عاقل را قضا احمق کند
نحس خرگوشی که باشد شیرجو
زیرکی و عقل و چالاکیت کو
❈۶❈
هست صد چندین فسونهای قضا
گفت اذا جاء القضا ضاق الفضا
صد ره و مخلص بود از چپ و راست
از قضا بسته شود کو اژدهاست
کامنت ها