مولانا:تا یکی مهمان در آمد وقت شب کو شنیده بود آن صیت عجب
❈۱❈
تا یکی مهمان در آمد وقت شب
کو شنیده بود آن صیت عجب
از برای آزمون میآزمود
زانک بس مردانه و جان سیر بود
❈۲❈
گفت کم گیرم سر و اشکمبهای
رفته گیر از گنج جان یک حبهای
صورت تن گو برو من کیستم
نقش کم ناید چو من باقیستم
❈۳❈
چون نفخت بودم از لطف خدا
نفخ حق باشم ز نای تن جدا
تا نیفتد بانگ نفخش این طرف
تا رهد آن گوهر از تنگین صدف
❈۴❈
چون تمنوا موت گفت ای صادقین
صادقم جان را برافشانم برین
کامنت ها