مولانا:قوم گفتندش مکن جلدی برو تا نگردد جامه و جانت گرو
❈۱❈
قوم گفتندش مکن جلدی برو
تا نگردد جامه و جانت گرو
آن ز دور آسان نماید به نگر
که به آخر سخت باشد ره‌گذر
❈۲❈
خویشتن آویخت بس مرد و سکست
وقت پیچاپیچ دست‌آویز جست
پیشتر از واقعه آسان بود
در دل مردم خیال نیک و بد
❈۳❈
چون در آید اندرون کارزار
آن زمان گردد بر آنکس کار زار
چون نه شیری هین منه تو پای پیش
کان اجل گرگست و جان تست میش
❈۴❈
ور ز ابدالی و میشت شیر شد
آمن آ که مرگ تو سرزیر شد
کیست ابدال آنک او مبدل شود
خمرش از تبدیل یزدان خل شود
❈۵❈
لیک مستی شیرگیری وز گمان
شیر پنداری تو خود را هین مران
گفت حق ز اهل نفاق ناسدید
باسهم ما بینهم باس شدید
❈۶❈
در میان همدگر مردانه‌اند
در غزا چون عورتان خانه‌اند
گفت پیغامبر سپهدار غیوب
لا شجاعة یا فتی قبل الحروب
❈۷❈
وقت لاف غزو مستان کف کنند
وقت جوش جنگ چون کف بی‌فنند
وقت ذکر غزو شمشیرش دراز
وقت کر و فر تیغش چون پیاز
❈۸❈
وقت اندیشه دل او زخم‌جو
پس به یک سوزن تهی شد خیک او
من عجب دارم ز جویای صفا
کو رمد در وقت صیقل از جفا
❈۹❈
عشق چون دعوی جفا دیدن گواه
چون گواهت نیست شد دعوی تباه
چون گواهت خواهد این قاضی مرنج
بوسه ده بر مار تا یابی تو گنج
❈۱۰❈
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلک با وصف بدی اندر تو در
بر نمد چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
❈۱۱❈
گر بزد مر اسپ را آن کینه کش
آن نزد بر اسپ زد بر سکسکش
تا ز سکسک وا رهد خوش‌پی شود
شیره را زندان کنی تا می‌شود
❈۱۲❈
گفت چندان آن یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی
گفت او را کی زدم ای جان و دوست
من بر آن دیوی زدم کو اندروست
❈۱۳❈
مادر ار گوید ترا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد
آن گروهی کز ادب بگریختند
آب مردی و آب مردان ریختند
❈۱۴❈
عاذلانشان از وغا وا راندند
تا چنین حیز و مخنث ماندند
لاف و غرهٔ ژاژخا را کم شنو
با چنینها در صف هیجا مرو
❈۱۵❈
زانک زاد و کم خبالا گفت حق
کز رفاق سست برگردان ورق
که گر ایشان با شما همره شوند
غازیان بی‌مغز همچون که شوند
❈۱۶❈
خویشتن را با شما هم‌صف کنند
پس گریزند و دل صف بشکنند
پس سپاهی اندکی بی این نفر
به که با اهل نفاق آید حشر
❈۱۷❈
هست بادام کم خوش بیخته
به ز بسیاری به تلخ آمیخته
تلخ و شیرین در ژغاژغ یک شی‌اند
نقص از آن افتاد که همدل نیند
❈۱۸❈
گبر ترسان دل بود کو از گمان
می‌زید در شک ز حال آن جهان
می‌رود در ره نداند منزلی
گام ترسان می‌نهد اعمی دلی
❈۱۹❈
چون نداند ره مسافر چون رود
با ترددها و دل پرخون رود
هرکه گویدهای این‌سو راه نیست
او کند از بیم آنجا وقف و ایست
❈۲۰❈
ور بداند ره دل با هوش او
کی رود هر های و هو در گوش او
پس مشو همراه این اشتردلان
زانک وقت ضیق و بیمند آفلان
❈۲۱❈
پس گریزند و ترا تنها هلند
گرچه اندر لاف سحر بابلند
تو ز رعنایان مجو هین کارزار
تو ز طاوسان مجو صید و شکار
❈۲۲❈
طبع طاوسست و وسواست کند
دم زند تا از مقامت بر کند
فایل صوتی مثنوی معنوی بخش ۱۹۴ - دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد مهمان را از شب خفتن در آن مسجد
صوتی یافت نشد!تصاویر
کامنت ها