مولانا:همچو شیطان در سپه شد صد یکم خواند افسون که اننی جار لکم
❈۱❈
همچو شیطان در سپه شد صد یکم
خواند افسون که اننی جار لکم
چون قریش از گفت او حاضر شدند
هر دو لشکر در ملاقان آمدند
❈۲❈
دید شیطان از ملایک اسپهی
سوی صف مؤمنان اندر رهی
آن جنودا لم تروها صف زده
گشت جان او ز بیم آتشکده
❈۳❈
پای خود وا پس کشیده میگرفت
که همیبینم سپاهی من شگفت
ای اخاف الله ما لی منه عون
اذهبوا انی اری ما لاترون
❈۴❈
گفت حارث ای سراقه شکل هین
دی چرا تو مینگفتی اینچنین
گفت این دم من همیبینم حرب
گفت میبینی جعاشیش عرب
❈۵❈
مینبینی غیر این لیک ای تو ننگ
آن زمان لاف بود این وقت جنگ
دی همیگفتی که پایندان شدم
که بودتان فتح و نصرت دمبدم
❈۶❈
دی زعیم الجیش بودی ای لعین
وین زمان نامرد و ناچیز و مهین
تا بخوردیم آن دم تو و آمدیم
تو بتون رفتی و ما هیزم شدیم
❈۷❈
چونک حارث با سراقه گفت این
از عتابش خشمگین شد آن لعین
دست خود خشمین ز دست او کشید
چون ز گفت اوش درد دل رسید
❈۸❈
سینهاش را کوفت شیطان و گریخت
خون آن بیچارگان زین مکر ریخت
چونک ویران کرد چندین عالم او
پس بگفت این بری منکم
❈۹❈
کوفت اندر سینهاش انداختش
پس گریزان شد چو هیبت تاختش
نفس و شیطان هر دو یک تن بودهاند
در دو صورت خویش را بنمودهاند
❈۱۰❈
چون فرشته و عقل کایشان یک بدند
بهر حکمتهاش دو صورت شدند
دشمنی داری چنین در سر خویش
مانع عقلست و خصم جان و کیش
❈۱۱❈
یکنفس حمله کند چون سوسمار
پس بسوراخی گریزد در فرار
در دل او سوراخها دارد کنون
سر ز هر سوراخ میآرد برون
❈۱۲❈
نام پنهان گشتن دیو از نفوس
واندر آن سوراخ رفتن شد خنوس
که خنوسش چون خنوس قنفذست
چون سر قنفذ ورا آمد شذست
❈۱۳❈
که خدا آن دیو را خناس خواند
کو سر آن خارپشتک را بماند
می نهان گردد سر آن خارپشت
دمبدم از بیم صیاد درشت
❈۱۴❈
تا چو فرصت یافت سر آرد برون
زین چنین مکری شود مارش زبون
گرنه نفس از اندرون راهت زدی
رهزنان را بر تو دستی کی بدی
❈۱۵❈
زان عوان مقتضی که شهوتست
دل اسیر حرص و آز و آفتست
زان عوان سر شدی دزد و تباه
تا عوانان را به قهر تست راه
❈۱۶❈
در خبر بشنو تو این پند نکو
بیم جنبیکم لکم اعدی عدو
طمطراق این عدو مشنو گریز
کو چو ابلیسست در لج و ستیز
❈۱۷❈
بر تو او از بهر دنیا و نبرد
آن عذاب سرمدی را سهل کرد
چه عجب گر مرگ را آسان کند
او ز سحر خویش صد چندان کند
❈۱۸❈
سحر کاهی را به صنعت که کند
باز کوهی را چو کاهی میتند
زشتها را نغز گرداند به فن
نغزها را زشت گرداند به ظن
❈۱۹❈
کار سحر اینست کو دم میزند
هر نفس قلب حقایق میکند
آدمی را خر نماید ساعتی
آدمی سازد خری را وآیتی
❈۲۰❈
این چنین ساحر درون تست و سر
ان فی الوسواس سحرا مستتر
اندر آن عالم که هست این سحرها
ساحران هستند جادوییگشا
❈۲۱❈
اندر آن صحرا که رست این زهر تر
نیز روییدست تریاق ای پسر
گویدت تریاق از من جو سپر
که ز زهرم من به تو نزدیکتر
❈۲۲❈
گفت او سحرست و ویرانی تو
گفت من سحرست و دفع سحر او
کامنت ها