مولانا:گفت ای یاران از آن دیوان نیم که ز لا حولی ضعیف آید پیم
❈۱❈
گفت ای یاران از آن دیوان نیم
که ز لا حولی ضعیف آید پیم
کودکی کو حارس کشتی بدی
طبلکی در دفع مرغان میزدی
❈۲❈
تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت
کشت از مرغان بد بی خوف گشت
چونک سلطان شاه محمود کریم
برگذر زد آن طرف خیمهٔ عظیم
❈۳❈
با سپاهی همچو استارهٔ اثیر
انبه و پیروز و صفدر ملکگیر
اشتری بد کو بدی حمال کوس
بختیی بد پیشرو همچون خروس
❈۴❈
بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب
میزدی اندر رجوع و در طلب
اندر آن مزرع در آمد آن شتر
کودک آن طبلک بزد در حفظ بر
❈۵❈
عاقلی گفتش مزن طبلک که او
پختهٔ طبلست با آنشست خو
پیش او چه بود تبوراک تو طفل
که کشد او طبل سلطان بیست کفل
❈۶❈
عاشقم من کشتهٔ قربان لا
جان من نوبتگه طبل بلا
خود تبوراکست این تهدیدها
پیش آنچ دیده است این دیدها
❈۷❈
ای حریفان من از آنها نیستم
کز خیالاتی درین ره بیستم
من چو اسماعیلیانم بیحذر
بل چو اسمعیل آزادم ز سر
❈۸❈
فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا
گفت پیغامبر که جاد فی السلف
بالعطیه من تیقن بالخلف
❈۹❈
هر که بیند مر عطا را صد عوض
زود دربازد عطا را زین غرض
جمله در بازار از آن گشتند بند
تا چو سود افتاد مال خود دهند
❈۱۰❈
زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید ببذل آید مصر
چون ببیند کالهای در ربح بیش
سرد گردد عشقش از کالای خویش
❈۱۱❈
گرم زان ماندست با آن کو ندید
کالههای خویش را ربح و مزید
همچنین علم و هنرها و حرف
چون بدید افزون از آنها در شرف
❈۱۲❈
تا به از جان نیست جان باشد عزیز
چون به آمد نام جان شد چیز لیز
لعبت مرده بود جان طفل را
تا نگشت او در بزرگی طفلزا
❈۱۳❈
این تصور وین تخیل لعبتست
تا تو طفلی پس بدانت حاجتست
چون ز طفلی رست جان شد در وصال
فارغ از حس است و تصویر و خیال
❈۱۴❈
نیست محرم تا بگویم بینفاق
تن زدم والله اعلم بالوفاق
مال و تن برفاند ریزان فنا
حق خریدارش که الله اشتری
❈۱۵❈
برفها زان از ثمن اولیستت
که هیی در شک یقینی نیستت
وین عجب ظنست در تو ای مهین
که نمیپرد به بستان یقین
❈۱۶❈
هر گمان تشنهٔ یقینست ای پسر
میزند اندر تزاید بال و پر
چون رسد در علم پس پر پا شود
مر یقین را علم او بویا شود
❈۱۷❈
زانک هست اندر طریق مفتتن
علم کمتر از یقین و فوق ظن
علم جویای یقین باشد بدان
و آن یقین جویای دیدست و عیان
❈۱۸❈
اندر الهیکم بجو این را کنون
از پس کلا پس لو تعلمون
میکشد دانش ببینش ای علیم
گر یقین گشتی ببینندی جحیم
❈۱۹❈
دید زاید از یقین بی امتهال
آنچنانک از ظن میزاید خیال
اندر الهیکم بیان این ببین
که شود علم الیقین عین الیقین
❈۲۰❈
از گمان و از یقین بالاترم
وز ملامت بر نمیگردد سرم
چون دهانم خورد از حلوای او
چشمروشن گشتم و بینای او
❈۲۱❈
پا نهم گستاخ چون خانه روم
پا نلرزانم نه کورانه روم
آنچ گل را گفت حق خندانش کرد
با دل من گفت و صد چندانش کرد
❈۲۲❈
آنچ زد بر سرو و قدش راست کرد
و آنچ از وی نرگس و نسرین بخورد
آنچ نی را کرد شیرین جان و دل
و آنچ خاکی یافت ازو نقش چگل
❈۲۳❈
آنچ ابرو را چنان طرار ساخت
چهره را گلگونه و گلنار ساخت
مر زبان را داد صد افسونگری
وانک کان را داد زر جعفری
❈۲۴❈
چون در زرادخانه باز شد
غمزههای چشم تیرانداز شد
بر دلم زد تیر و سوداییم کرد
عاشق شکر و شکرخاییم کرد
❈۲۵❈
عاشق آنم که هر آن آن اوست
عقل و جان جاندار یک مرجان اوست
من نلافم ور بلافم همچو آب
نیست در آتشکشیام اضطراب
❈۲۶❈
چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست
چون نباشم سخترو پشت من اوست
هر که از خورشید باشد پشت گرم
سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم
❈۲۷❈
همچو روی آفتاب بیحذر
گشت رویش خصمسوز و پردهدر
هر پیمبر سخترو بد در جهان
یکسواره کوفت بر جیش شهان
❈۲۸❈
رو نگردانید از ترس و غمی
یکتنه تنها بزد بر عالمی
سنگ باشد سخترو و چشمشوخ
او نترسد از جهان پر کلوخ
❈۲۹❈
کان کلوخ از خشتزن یکلخت شد
سنگ از صنع خدایی سخت شد
گوسفندان گر برونند از حساب
ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب
❈۳۰❈
کلکم راع نبی چون راعیست
خلق مانند رمه او ساعیست
از رمه چوپان نترسد در نبرد
لیکشان حافظ بود از گرم و سرد
❈۳۱❈
گر زند بانگی ز قهر او بر رمه
دان ز مهرست آن که دارد بر همه
هر زمان گوید به گوشم بخت نو
که ترا غمگین کنم غمگین مشو
❈۳۲❈
من ترا غمگین و گریان زان کنم
تا کت از چشم بدان پنهان کنم
تلخ گردانم ز غمها خوی تو
تا بگردد چشم بد از روی تو
❈۳۳❈
نه تو صیادی و جویای منی
بنده و افکندهٔ رای منی
حیله اندیشی که در من در رسی
در فراق و جستن من بیکسی
❈۳۴❈
چاره میجوید پی من درد تو
میشنودم دوش آه سرد تو
من توانم هم که بی این انتظار
ره دهم بنمایمت راه گذار
❈۳۵❈
تا ازین گرداب دوران وا رهی
بر سر گنج وصالم پا نهی
لیک شیرینی و لذات مقر
هست بر اندازهٔ رنج سفر
❈۳۶❈
آنگه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری
کز غریبی رنج و محنتها بری
کامنت ها