مولانا:تو چو عزم دین کنی با اجتهاد دیو بانگت بر زند اندر نهاد
❈۱❈
تو چو عزم دین کنی با اجتهاد
دیو بانگت بر زند اندر نهاد
که مرو زان سو بیندیش ای غوی
که اسیر رنج و درویشی شوی
❈۲❈
بینوا گردی ز یاران وابری
خوار گردی و پشیمانی خوری
تو ز بیم بانگ آن دیو لعین
وا گریزی در ضلالت از یقین
❈۳❈
که هلا فردا و پس فردا مراست
راه دین پویم که مهلت پیش ماست
مرگ بینی باز کو از چپ و راست
میکشد همسایه را تا بانگ خاست
❈۴❈
باز عزم دین کنی از بیم جان
مرد سازی خویشتن را یک زمان
پس سلح بر بندی از علم و حکم
که من از خوفی نیارم پای کم
❈۵❈
باز بانگی بر زند بر تو ز مکر
که بترس و باز گرد از تیغ فقر
باز بگریزی ز راه روشنی
آن سلاح علم و فن را بفکنی
❈۶❈
سالها او را به بانگی بندهای
در چنین ظلمت نمد افکندهای
هیبت بانگ شیاطین خلق را
بند کردست و گرفته حلق را
❈۷❈
تا چنان نومید شد جانشان ز نور
که روان کافران ز اهل قبور
این شکوه بانگ آن ملعون بود
هیبت بانگ خدایی چون بود
❈۸❈
هیبت بازست بر کبک نجیب
مر مگس را نیست زان هیبت نصیب
زانک نبود باز صیاد مگس
عنکبوتان می مگس گیرند و بس
❈۹❈
عنکبوت دیو بر چون تو ذباب
کر و فر دارد نه بر کبک و عقاب
بانگ دیوان گلهبان اشقیاست
بانگ سلطان پاسبان اولیاست
❈۱۰❈
تا نیامیزد بدین دو بانگ دور
قطرهای از بحر خوش با بحر شور
کامنت ها