مولانا:بشنو اکنون قصهٔ آن بانگ سخت که نرفت از جا بدان آن نیکبخت
❈۱❈
بشنو اکنون قصهٔ آن بانگ سخت
که نرفت از جا بدان آن نیکبخت
گفت چون ترسم چو هست این طبل عید
تا دهل ترسد که زخم او را رسید
❈۲❈
ای دهلهای تهی بی قلوب
قسمتان از عید جان شد زخم چوب
شد قیامت عید و بیدینان دهل
ما چو اهل عید خندان همچو گل
❈۳❈
بشنو اکنون این دهل چون بانگ زد
دیگ دولتبا چگونه میپزد
چونک بشنود آن دهل آن مرد دید
گفت چون ترسد دلم از طبل عید
❈۴❈
گفت با خود هین ملرزان دل کزین
مرد جان بددلان بییقین
وقت آن آمد که حیدروار من
ملک گیرم یا بپردازم بدن
❈۵❈
بر جهید و بانگ بر زد کای کیا
حاضرم اینک اگر مردی بیا
در زمان بشکست ز آواز آن طلسم
زر همیریزید هر سو قسم قسم
❈۶❈
ریخت چند این زر که ترسید آن پسر
تا نگیرد زر ز پری راه در
بعد از آن برخاست آن شیر عتید
تا سحرگه زر به بیرون میکشید
❈۷❈
دفن میکرد و همی آمد بزر
با جوال و توبره بار دگر
گنجها بنهاد آن جانباز از آن
کوری ترسانی واپس خزان
❈۸❈
این زر ظاهر بخاطر آمدست
در دل هر کور دور زرپرست
کودکان اسفالها را بشکنند
نام زر بنهند و در دامن کنند
❈۹❈
اندر آن بازی چو گویی نام زر
آن کند در خاطر کودک گذر
بل زر مضروب ضرب ایزدی
کو نگردد کاسد آمد سرمدی
❈۱۰❈
آن زری کین زر از آن زر تاب یافت
گوهر و تابندگی و آب یافت
آن زری که دل ازو گردد غنی
غالب آید بر قمر در روشنی
❈۱۱❈
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن در باخت آن پروانهخو
پر بسوخت او را ولیکن ساختش
بس مبارک آمد آن انداختش
❈۱۲❈
همچو موسی بود آن مسعودبخت
کاتشی دید او به سوی آن درخت
چون عنایتها برو موفور بود
نار میپنداشت و خود آن نور بود
❈۱۳❈
مرد حق را چون ببینی ای پسر
تو گمان داری برو نار بشر
تو ز خود میآیی و آن در تو است
نار و خار ظن باطل این سو است
❈۱۴❈
او درخت موسی است و پر ضیا
نور خوان نارش مخوان باری بیا
نه فطام این جهان ناری نمود
سالکان رفتند و آن خود نور بود
❈۱۵❈
پس بدان که شمع دین بر میشود
این نه همچون شمع آتشها بود
این نماید نور و سوزد یار را
و آن بصورت نار و گل زوار را
❈۱۶❈
این چو سازنده ولی سوزندهای
و آن گه وصلت دل افروزندهای
شکل شعلهٔ نور پاک سازوار
حاضران را نور و دوران را چو نار
کامنت ها