مولانا:آن بخاری نیز خود بر شمع زد گشته بود از عشقش آسان آن کبد
❈۱❈
آن بخاری نیز خود بر شمع زد
گشته بود از عشقش آسان آن کبد
آه سوزانش سوی گردون شده
در دل صدر جهان مهر آمده
❈۲❈
گفته با خود در سحرگه کای احد
حال آن آوارهٔ ما چون بود
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک
رحمت ما را نمیدانست نیک
❈۳❈
خاطر مجرم ز ما ترسان شود
لیک صد اومید در ترسش بود
من بترسانم وقیح یاوه را
آنک ترسد من چه ترسانم ورا
❈۴❈
بهر دیگ سرد آذر میرود
نه بدان کز جوش از سر میرود
آمنان را من بترسانم به علم
خایفان را ترس بردارم به حلم
❈۵❈
پارهدوزم پاره در موضع نهم
هر کسی را شربت اندر خور دهم
هست سر مرد چون بیخ درخت
زان بروید برگهاش از چوب سخت
❈۶❈
درخور آن بیخ رسته برگها
در درخت و در نفوس و در نهی
برفلک پرهاست ز اشجار وفا
اصلها ثابت و فرعه فی السما
❈۷❈
چون برست از عشق پر بر آسمان
چون نروید در دل صدر جهان
موج میزد در دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه
❈۸❈
که ز دل تا دل یقین روزن بود
نه جدا و دور چون دو تن بود
متصل نبود سفال دو چراغ
نورشان ممزوج باشد در مساغ
❈۹❈
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند
عشق معشوقان خوش و فربه کند
❈۱۰❈
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دوتو
هست حق را بی گمانی مهر تو
❈۱۱❈
هیچ بانگ کف زدن ناید بدر
از یکی دست تو بی دستی دگر
تشنه مینالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آبخوار
❈۱۲❈
جذب آبست این عطش در جان ما
ما از آن او و او هم آن ما
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر
❈۱۳❈
جمله اجزای جهان زان حکم پیش
جفت جفت و عاشقان جفت خویش
هست هر جزوی ز عالم جفتخواه
راست همچون کهربا و برگ کاه
❈۱۴❈
آسمان گوید زمین را مرحبا
با توم چون آهن و آهنربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد
هرچه آن انداخت این میپرورد
❈۱۵❈
چون نماند گرمیش بفرستد او
چون نماند تری و نم بدهد او
برج خاکی خاک ارضی را مدد
برج آبی تریش اندر دمد
❈۱۶❈
برج بادی ابر سوی او برد
تا بخارات وخم را بر کشد
برج آتش گرمی خورشید ازو
همچو تابهٔ سرخ ز آتش پشت و رو
❈۱۷❈
هست سرگردان فلک اندر زمن
همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانویها میکند
بر ولادات و رضاعش میتند
❈۱۸❈
پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چونک کار هوشمندان میکنند
گر نه از هم این دو دلبر میمزند
پس چرا چون جفت در هم میخزند
❈۱۹❈
بی زمین کی گل بروید و ارغوان
پس چه زاید ز آب و تاب آسمان
بهر آن میلست در ماده به نر
تا بود تکمیل کار همدگر
❈۲۰❈
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تا بقا یابد جهان زین اتحاد
میل هر جزوی به جزوی هم نهد
ز اتحاد هر دو تولیدی زهد
❈۲۱❈
شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند
لیک هر دو یک حقیقت میتنند
❈۲۲❈
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش
از پی تکمیل فعل و کار خویش
زانک بی شب دخل نبود طبع را
پس چه اندر خرج آرد روزها
کامنت ها