مولانا:پس سلیمان گفت ای زیبادوی امر حق باید که از جان بشنوی
❈۱❈
پس سلیمان گفت ای زیبادوی
امر حق باید که از جان بشنوی
حق به من گفتست هان ای دادور
مشنو از خصمی تو بی خصمی دگر
❈۲❈
تانیاید هر دو خصم اندر حضور
حق نیاید پیش حاکم در ظهور
خصم تنها گر بر آرد صد نفیر
هان و هان بی خصم قول او مگیر
❈۳❈
من نیارم رو ز فرمان تافتن
خصم خود را رو بیاور سوی من
گفت قول تست برهان و درست
خصم من بادست و او در حکم تست
❈۴❈
بانگ زد آن شه که ای باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا
هین مقابل شو تو و خصم و بگو
پاسخ خصم و بکن دفع عدو
❈۵❈
باد چون بشنید آمد تیز تیز
پشه بگرفت آن زمان راه گریز
پس سلیمان گفت ای پشه کجا
باش تا بر هر دو رانم من قضا
❈۶❈
گفت ای شه مرگ من از بود اوست
خود سیاه این روز من از دود اوست
او چو آمد من کجا یابم قرار
کو بر آرد از نهاد من دمار
❈۷❈
همچنین جویای درگاه خدا
چون خدا آمد شود جوینده لا
گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست
لیک ز اول آن بقا اندر فناست
❈۸❈
سایههایی که بود جویای نور
نیست گردد چون کند نورش ظهور
عقل کی ماند چو باشد سرده او
کل شیء هالک الا وجهه
❈۹❈
هالک آید پیش وجهش هست و نیست
هستی اندر نیستی خود طرفهایست
اندرین محضر خردها شد ز دست
چون قلم اینجا رسیده شد شکست
کامنت ها