گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

مولانا:می‌کشید از بیهشی‌اش در بیان اندک اندک از کرم صدر جهان

❈۱❈
می‌کشید از بیهشی‌اش در بیان اندک اندک از کرم صدر جهان
بانگ زد در گوش او شه کای گدا زر نثار آوردمت دامن گشا
❈۲❈
جان تو کاندر فراقم می‌طپید چونک زنهارش رسیدم چون رمید
ای بدیده در فراقم گرم و سرد با خود آ از بی‌خودی و باز گرد
❈۳❈
مرغ خانه اشتری را بی خرد رسم مهمانش به خانه می‌برد
چون به خانه مرغ اشتر پا نهاد خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد
❈۴❈
خانهٔ مرغست هوش و عقل ما هوش صالح طالب ناقهٔ خدا
ناقه چون سر کرد در آب و گلش نه گل آنجا ماند نه جان و دلش
❈۵❈
کرد فضل عشق انسان را فضول زین فزون‌جویی ظلومست و جهول
جاهلست و اندرین مشکل شکار می‌کشد خرگوش شیری در کنار
❈۶❈
کی کنار اندر کشیدی شیر را گر بدانستی و دیدی شیر را
ظالمست او بر خود و بر جان خود ظلم بین کز عدلها گو می‌برد
❈۷❈
جهل او مر علمها را اوستاد ظلم او مر عدلها را شد رشاد
دست او بگرفت کین رفته دمش آنگهی آید که من دم بخشمش
❈۸❈
چون به من زنده شود این مرده‌تن جان من باشد که رو آرد به من
من کنم او را ازین جان محتشم جان که من بخشم ببیند بخششم
❈۹❈
جان نامحرم نبیند روی دوست جز همان جان کاصل او از کوی اوست
در دمم قصاب‌وار این دوست را تا هلد آن مغز نغزش پوست را
❈۱۰❈
گفت ای جان رمیده از بلا وصل ما را در گشادیم الصلا
ای خود ما بی‌خودی و مستی‌ات ای ز هست ما هماره هستی‌ات
❈۱۱❈
با تو بی لب این زمان من نو بنو رازهای کهنه گویم می‌شنو
زانک آن لبها ازین دم می‌رمد بر لب جوی نهان بر می‌دمد
❈۱۲❈
گوش بی‌گوشی درین دم بر گشا بهر راز یفعل الله ما یشا
چون صلای وصل بشنیدن گرفت اندک اندک مرده جنبیدن گرفت
❈۱۳❈
نه کم از خاکست کز عشوهٔ صبا سبز پوشد سر بر آرد از فنا
کم ز آب نطفه نبود کز خطاب یوسفان زایند رخ چون آفتاب
❈۱۴❈
کم ز بادی نیست شد از امر کن در رحم طاوس و مرغ خوش‌سخن
کم ز کوه سنگ نبود کز ولاد ناقه‌ای کان ناقه ناقه زاد زاد
❈۱۵❈
زین همه بگذر نه آن مایهٔ عدم عالمی زاد و بزاید دم بدم
بر جهید و بر طپید و شاد شاد یک دو چرخی زد سجود اندر فتاد

فایل صوتی مثنوی معنوی بخش ۲۲۵ - نواختن معشوق عاشق بیهوش را تا به هوش باز آید

صوتی یافت نشد!

تصاویر

کامنت ها

روجا
2016-01-18T19:31:01
سلام ممنون ازسایت خوبتونمی خواستم بگم کلمه ی تپید با این ت نوشته می شود نه با این ط
محمدرضاحاجی بنده
2012-10-30T15:27:28
"ماامانت رابه آسمانها وزمین وکوهها عرضه کردیم وآنهاازحمل آن سرباززدندپس انسان آنرابه دوش گرفت هماناکه انسان بسیارستمکارونادان بود"مولاناامانت رابه اختیارتفسیرکرده ودرفیه مافیه امانت را عشق میداندکه انسان جاهل وبی خبرازاین آتش سوزنده آن راپذیرفت وخودرابه هزاران بلا درافکندوهمین جهل مایه ی هزاران علم وفضل درانسان شد.کردفضل عشق انسان رافضولزین فزون جویی ظلوم وجهول
دکتر علیرضا محجوبیان لنگرودی
2018-09-14T11:32:20
به نام حضرت دوستداستان عاشق و معشوق را در اندیشه مولانا پایانی نیست ولی عاشقان چگونه می توانند مفاهیم معشوقی را دریابند؟ درین دفتر تمثیل زیبای مولانا رابطه تفکری انسان خاکی با معشوق الهی را به تفسیر کشیده است عاشق همان انسان و معشوق همان خداوند است زمانی که بعد طی مسیری بی بازگشت و طولانی مرغ جان انسان به ملکوت حضرت حق رسید هوش از کف می دهد چون او را توان رویارویی با این مفهوم نیست آدمی به تصویر موسایی در می آید که با تابش اولین پرتو الهی بیهوش می شود خداوند در گوشش می فرماید: با خود آ از بیخودی و بازگرد» اما انسان به اعماق بیهوشی فرو رفته است انگاه مولانا از مرغی سخن می گوید که اشتری را به خانه اش دعوت می کند ولی چگونه شتر می تواند به خانه مرغی برود؟ با ورود اولین مفاهیم الهی به ذهن انسان تمامی قدرت ذهن نابود می شود محو می گردد ادامه تفکر و عقل منقطع می شود سقف خانه عقل بسیار کوتاه است فرو می ریزد ولی سوال اینجاست که چرا عقل آدمی آنقدر گستاخ می شود که از درک مفاهیم الهی سخن می گوید؟ مگر نمی داند تفکر در ذات حضرت حق در ظرفیت عقل نیست؟ مولوی به زیبایی پاسخ این پرسش را نیز داده است اینکه آدمی گستاخانه پای از گلیم محدودیت خویش فراتر می رود نیز از فضل الهی است فضل او انسان را چنین فضول کرده است: « کرد فضل عشق انسان را فضول» او خرگوشی است که می خواهد شیری را به کنار کشد در حالیکه از ماهیت شیر خبری ندارد او ظالمی است که با ادعای شکار شیرعقل را به مسلخ عشق فرستاده است او اگر متفکرترین موجود سیاره زمین است ازین زاویه ظلوم جهولی بیش نیست ولی چرا دروازه تفکر کنه الهی بر آدمی بسته شده است؟ باز خود مولانا پاسخ داده که: جان نامحرم نباشد روی دوست/ جز همان جان کاصل او از کوی اوست..