مولانا:یک جوانی بر زنی مجنون بدست میندادش روزگار وصل دست
❈۱❈
یک جوانی بر زنی مجنون بدست
میندادش روزگار وصل دست
بس شکنجه کرد عشقش بر زمین
خود چرا دارد ز اول عشق کین
❈۲❈
عشق از اول چرا خونی بود
تا گریزد آنک بیرونی بود
چون فرستادی رسولی پیش زن
آن رسول از رشک گشتی راهزن
❈۳❈
ور بسوی زن نبشتی کاتبش
نامه را تصحیف خواندی نایبش
ور صبا را پیک کردی در وفا
از غباری تیره گشتی آن صبا
❈۴❈
رقعه گر بر پر مرغی دوختی
پر مرغ از تف رقعه سوختی
راههای چاره را غیرت ببست
لشکر اندیشه را رایت شکست
❈۵❈
بود اول مونس غم انتظار
آخرش بشکست کی هم انتظار
گاه گفتی کین بلای بیدواست
گاه گفتی نه حیات جان ماست
❈۶❈
گاه هستی زو بر آوردی سری
گاه او از نیستی خوردی بری
چونک بر وی سرد گشتی این نهاد
جوش کردی گرم چشمهٔ اتحاد
❈۷❈
چونک با بیبرگی غربت بساخت
برگ بیبرگی به سوی او بتاخت
خوشههای فکرتش بیکاه شد
شبروان را رهنما چون ماه شد
❈۸❈
ای بسا طوطی گویای خمش
ای بسا شیرینروان رو ترش
رو به گورستان دمی خامش نشین
آن خموشان سخنگو را ببین
❈۹❈
لیک اگر یکرنگ بینی خاکشان
نیست یکسان حالت چالاکشان
شحم و لحم زندگان یکسان بود
آن یکی غمگین دگر شادان بود
❈۱۰❈
تو چه دانی تا ننوشی قالشان
زانک پنهانست بر تو حالشان
بشنوی از قال های و هوی را
کی ببینی حالت صدتوی را
❈۱۱❈
نقش ما یکسان بضدها متصف
خاک هم یکسان روانشان مختلف
همچنین یکسان بود آوازها
آن یکی پر درد و آن پر نازها
❈۱۲❈
بانگ اسپان بشنوی اندر مصاف
بانگ مرغان بشنوی اندر طواف
آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط
آن یکی از رنج و دیگر از نشاط
❈۱۳❈
هر که دور از حالت ایشان بود
پیشش آن آوازها یکسان بود
آن درختی جنبد از زخم تبر
و آن درخت دیگر از باد سحر
❈۱۴❈
بس غلط گشتم ز دیگ مردریگ
زانک سرپوشیده میجوشید دیگ
جوش و نوش هرکست گوید بیا
جوش صدق و جوش تزویر و ریا
❈۱۵❈
گر نداری بو ز جان روشناس
رو دماغی دست آور بوشناس
آن دماغی که بر آن گلشن تند
چشم یعقوبان هم او روشن کند
❈۱۶❈
هین بگو احوال آن خستهجگر
کز بخاری دور ماندیم ای پسر
کامنت ها