مولانا:جمله گفتند ای وزیر انکار نیست گفت ما چون گفتن اغیار نیست
❈۱❈
جمله گفتند ای وزیر انکار نیست
گفت ما چون گفتن اغیار نیست
اشک دیدهست از فراق تو دوان
آه آهست از میان جان روان
❈۲❈
طفل با دایه نه استیزد ولیک
گرید او گر چه نه بد داند نه نیک
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی
زاری از ما نه تو زاری میکنی
❈۳❈
ما چو ناییم و نوا در ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز تست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز تست ای خوش صفات
❈۴❈
ما که باشیم ای تو ما را جان جان
تا که ما باشیم با تو درمیان
ما عدمهاییم و هستیهای ما
تو وجود مطلقی فانینما
❈۵❈
ما همه شیران ولی شیر علم
حملهشان از باد باشد دمبدم
حملهشان پیداست و ناپیداست باد
آنک ناپیداست هرگز گم مباد
❈۶❈
باد ما و بود ما از داد تست
هستی ما جمله از ایجاد تست
لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را
❈۷❈
لذت انعام خود را وامگیر
نقل و باده و جام خود را وا مگیر
ور بگیری کیت جست و جو کند
نقش با نقاش چون نیرو کند
❈۸❈
منگر اندر ما مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخای خود نگر
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفتهٔ ما میشنود
❈۹❈
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در شکم
پیش قدرت خلق جمله بارگه
عاجزان چون پیش سوزن کارگه
❈۱۰❈
گاه نقشش دیو و گه آدم کند
گاه نقشش شادی و گه غم کند
دست نه تا دست جنباند به دفع
نطق نه تا دم زند در ضر و نفع
❈۱۱❈
تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت
گر بپرانیم تیر آن نه ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
❈۱۲❈
این نه جبر این معنی جباریست
ذکر جباری برای زاریست
زاری ما شد دلیل اضطرار
خجلت ما شد دلیل اختیار
❈۱۳❈
گر نبودی اختیار این شرم چیست
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست
زجر شاگردان و استادان چراست
خاطر از تدبیرها گردان چراست
❈۱۴❈
ور تو گویی غافلست از جبر او
ماه حق پنهان کند در ابر رو
هست این را خوش جواب ار بشنوی
بگذری از کفر و در دین بگروی
❈۱۵❈
حسرت و زاری گه بیماریست
وقت بیماری همه بیداریست
آن زمان که میشوی بیمار تو
میکنی از جرم استغفار تو
❈۱۶❈
مینماید بر تو زشتی گنه
میکنی نیت که باز آیم به ره
عهد و پیمان میکنی که بعد ازین
جز که طاعت نبودم کاری گزین
❈۱۷❈
پس یقین گشت این که بیماری ترا
میببخشد هوش و بیداری ترا
پس بِدان این اصل را ای اصلجو
هر که را دردست، او بُردهست بو
❈۱۸❈
هر که او بیدارتر پر دردتر
هر که او آگاه تر رخ زردتر
گر ز جبرش آگهی زاریت کو
بینش زنجیر جباریت کو
❈۱۹❈
بسته در زنجیر چون شادی کند
کی اسیر حبس آزادی کند
ور تو میبینی که پایت بستهاند
بر تو سرهنگان شه بنشستهاند
❈۲۰❈
پس تو سرهنگی مکن با عاجزان
زانک نبود طبع و خوی عاجز آن
چون تو جبر او نمیبینی مگو
ور همی بینی نشان دید کو
❈۲۱❈
در هر آن کاری که میلستت بدان
قدرت خود را همی بینی عیان
واندر آن کاری که میلت نیست و خواست
خویش را جبری کنی کین از خداست
❈۲۲❈
انبیا در کار دنیا جبریاند
کافران در کار عقبی جبریاند
انبیا را کار عقبی اختیار
جاهلان را کار دنیا اختیار
❈۲۳❈
زانک هر مرغی بسوی جنس خویش
میپرد او در پس و جان پیش پیش
کافران چون جنس سجین آمدند
سجن دنیا را خوش آیین آمدند
❈۲۴❈
انبیا چون جنس علیین بدند
سوی علیین جان و دل شدند
این سخن پایان ندارد لیک ما
باز گوییم آن تمام قصه را
کامنت ها